روزنوشت‌های یک «با»‌ی خوشحال که دم بافته‌‌اش را دوست دارد

در که باز شد، یه جفت چشم درخشیدن گرفتند «عزیزم... عزیز دل من.»
دگمه‌ی استاپ دنیا زده شد. زمان از حرکت ایستاد. چشم‌هام جایی رو نمی‌دید. اما گوش‌هام خوب می‌شنید.
همین طور که محکم بغلم کرده بود، بوسم می‌کرد «تو چقدر خوشگل‌تر از عکس‌هاتی عزیزم.»
چند ثانیه همین‌طور سفت تو بغلش نگه‌م داشت. انگار جدی جدی یه هدیه‌ی غیرمنتظره بودم براش.
آخرین باری که یه نفر از دیدنم شگفت‌زده شده بود یادم نمیاد.

جادوگره می‌گه «تو یه شاه‌ماهی‌ای براش.»
شاه ماهی؟ وایسا گوگل‌کنم چه شکلیه. همون ماهی گنده‌ها که سیبیل دارند؟
تو تا حالا از نزدیک شاه ماهی دیدی نانا؟ شاه‌ماهی‌ خوشگله؟ کجام شبیه شاه ماهیه؟
ما اگه یه شاه‌ماهی از نزدیک ببینیم خوشحال می‌شیم به نظرت؟
اگه خوشگل نباشه بهش می‌گیم که خوشگله؟ باید بگیم به نظرم. ممکنه ناراحت بشه.
به نظرت یه شاه‌ماهی تا کی می‌تونه نشونه‌ی شانس آدم باشه و براش خوشحالی‌ بیاره؟


+: نانا
+

یکی از امیدهای واهی‌ام تو زندگی‌ اینه که بالاخره یه جایی نفرت‌ و خشمم به دوست‌داشتن تبدیل می‌شه.
اون چوب جادویی فرشته‌ی سیندرلا جایی وسط سینه‌م تکون می‌خوره و گرد و غبار نفرت و غم رو می‌تکونه.

به نظرت آدم‌ها لیاقت بخشیده‌شدن دارند نانا؟
فراموش‌کردن رنجی که بهت بخشیدن رو چی؟

هوم.
حتی فکرکردن بهش سخته.
ول کن این حرف‌ها رو.
بیا یه بوس بده.


+: نانا
+

خب، می‌دونی؟
فکرش رو نمی‌کردم یه روز از نوشتن دست بردارم.

چتد سال بعد دچار چه تحولاتی می‌شم که از خودم تعجب کنم؟
هوم. شاید شگفت‌انگیزبودن زندگی به خاطر همین مسیریه که آدم رو به سرزمین‌های ناشناخته‌ای می‌بره.

+

بازیایی دوباره‌ی اعتماد به نفس از دست‌رفته، هم موفقیته، هم یه دستاورد بزرگ تو زندگی.
از سقوط به دره و برگشتن به قله نشونه‌ی ققنوس شدنه.

+

مامانم که زنگ می‌زنه می‌گه «دلم برای بچه یه ذره شده. چی کار می‌کنه؟»
و منظورش از بچه این توله‌ی پشمالوی وزه‌ست که عین آدامس می‌جسبه بهم و همه جا دنبالمه.

تو دل‌چسب‌ترین آدامس دنیایی نانا.


+: نانا
+

سلام به زخم های مرهم نشده...

+

چند سال پیش همکاری داشتم که یکی از وحشت‌ها و ترس‌های بزرگش تو زندگی این بود که به خانواده‌ش نیاز پیدا کنه. اون موقع‌ها این وحشتش برام قابل درک نبود. نمی‌فهمیدم چرا همیشه می‌گفت «برام دعا می‌کنی به خانواده‌م نیاز پیدا نکنم؟»
روزی که تو حموم حالش بد شد و همخونه‌ش نجاتش داده بود، این ترس دوباره بهش برگشته بود. بعد از ویزیت و چندتا ازمایش احتمال دادن سنگ کلیه داشته باشه و به جراحی نیاز پیدا کنه. عجیب بود که ترسش نه از جراحی‌شدن، بلکه از نیازپیداکردن به خانواده‌ش بود. اون عصر پاییزی که خیابون انقلاب رو پیاده‌روی کردیم و بهش دلداری می‌دادم که «خانواده برای این جور وقت‌هاست دیگه.» نمی‌فهمیدم از چه جنس ترسی حرف می‌زد.
«نه، نمی‌خوام بهشون بگم.»، «نمی‌خوام روزی برسه که مامانم یا خواهرم مجبور به نگهداری از من باشند.»، «نمی‌خوام به خانواده‌م نیاز داشته باشم...» و لحظه‌ای که سوار بی‌آرتی می‌شد، با چشم‌های نگران و غمگینش نگاهم کرد و گفت «یکی از دعاهای همیشگی‌م اینه هیچ‌وقت به خانواده‌م نیاز پیدا نکنم فریبا... برام دعا می‌کنی؟»
برام قابل درک نبود اما دعاش کردم که کارش به جراحی نکشه...

سال‌های زیادی نیست که از اون روز پاییزی گذشته و راستش حالا کاملا با تمام وجودم می‌فهمم اون ترس از نیازپیداکردن به دیگری برای بهترشدن 

+

یکی از نشونه‌های امیدداشتن به زندگی اینه که ساعت یازده و نیم شب تو گوگل دنبال پارچ یدکیِ مخلوط‌کن فیلیپس می‌گردم که نانا خرد و خاکشیرش کرده.
مخلوط‌کن ناقص‌ام یکی از عزیزترین دارایی‌هام تو زندگیه. چون نانا خرابش کرده. مخلوط‌کن و نانا هر دو بهم کمک می‌کنند موتور رویاسازی‌ام خاموش نشه و دووم بیارم. مخلوط‌کن‌ام با رویای نوشیدنی‌های تازه و نانا با لحظه‌لحظه‌ی حضورش تو زندگی‌م.

صبحی که با خرده‌‌شیشه‌ها روبه‌رو شدم هیچ چیزی برام مهم نبود جز سلامتی نانا. چند قطره خون رو زمین و یه تیکه موی کنده‌شده‌ی خرمایی وسط شیشه‌ها غم‌انگیزترین تصویری بود که می‌دیدم. دسته گل‌ش رو به آب داده و نشسته بود روی میز، چشم‌انتظار واکنش من. خرابکاری بزرگی بود. هیچ کدوم انتظارش رو نداشتیم. بغلش کردم و تا می‌تونستم بوسش کردم. «اشکال نداره مامان... خب؟ می‌دونم ترسیدی... می‌دونم...»
مخلوط‌کن‌ام رو بعد از ماه‌ها برنامه‌ریزی خریده بودم. با این حال برای اولین بار تو زندگی‌م بابت از‌دست‌دادن چیزی غمگین نبودم. نانا برام از مخلوط‌کن عزیزتره. نانا برام از هر دارایی کوچیک و بزرگی با ارزش‌تره.
آخ نانا.
ممنونم که عشق بزرگ دلم شدی مامان.
ممونم که من رو انتخاب کردی و سر راهم قرار گرفتی.
دوستت دارم. خب؟ خیلی زیاد.


+: نانا
+

بزرگ‌ترین معجزه‌ی تو اینه که قلبم رو پر از عشق و سخاوت می‌کنی.


+: ماچا
+

بهم چشم‌هایی بده که نشونه‌هات رو ببینم.
کمکم کن از میون این همه کلمه‌ی جاری، صدای تو رو بشنوم...


+: ویرایش‌نشده‌ها, عشق روزهای کرونا
+

بهم خرد و بینشی هدیه کن که روی هیچ خواسته‌ای اصرار نداشته باشم و پذیرای اتفاق‌ها و درس‌هایی باشم که برام رقم خورده‌ند...


+: ویرایش‌نشده‌ها, عشق روزهای کرونا
+

بعد از چند روز گریه‌ی متمادی در خونه رو که باز کردم معجزه پشت در نشسته بود؛ یه گربه‌ی سفید با لکه‌های قهوه‌ای که انگار غریبه نبودم براش. 
«میو».
جدی جدی چهارطبقه رو بالا اومده بود و از این همه در، در خونه‌ی من رو انتخاب کرده بود؟
ازم پرسید «تو آوردی‌ش این‌جا؟»
من خیلی وقت‌ها تو رابطه با خودم هم بیگانه و ناتوان‌ام. چطور می‌تونستم با یه گربه‌ی غریبه ارتباط برقرار کنم و دعوتش کنم به خونه‌م؟
سرم رو تکون دادم «نه. نمی‌دونم از کجا اومده.»
با دست بهش اشاره کرد «برو. این‌جا نشین.»
گربه نرفت و نگاهم کرد. «میو».
از معدود وقت‌هایی بود که با کسی ارتباط چشمی عمیق برقرار می‌کردم. فقط به چشم‌های روشنش نگاه می‌کردم که بی‌توجه به محیط، منتظر اشاره و استقبالی از طرف من بود. 
«برو گربه. برو این‌جا نمون. برو پایین. از همین راهی که اومدی برگرد.»
گربه زبون آدمیزاد حالی‌ش بود.
چند تا پله پایین رفت و سرش رو برگردوند «میو».
مشورت کردم «بذار بهش یه چیزی بدم. چی بدم؟»
شبیه آدمی که مهمون سرزده‌ای به خونه‌اش اومده، سراسیمه به این فکر می‌کردم از یه گربه‌ی ناخونده چطور پذیرایی کنم؟
«اگه بهش چیزی بدی دیگه ول‌ت نمی‌کنه.»
چه اشکالی تو چسبیدن و ول‌نکردنه، اون هم وقتی مهر و محبتت رو بفهمه و درک کنه؟
گربه کلماتم رو می‌فهمید. یه پله اومد بالاتر «میو.»
کفری شد «بچه جون. گفتم برو این‌جا نشین. از همین راهی که اومدی برو پایین. از اون ور.»
گربه راهش رو گرفت و چند پله دیگه رفت پایین.
سرش رو برگردوند «میو.»
بهش گفتم «اگه برام یه نشونه باشه چی؟»
بی‌حوصله گفت «بی‌خیال بابا. نشونه کیلو چنده.»
در رو بستیم.
گربه هم رفت.


یاد آناستازیا می‌افتم که تو بوران و سرما، به برف‌ها چنگ می‌زد و گریه می‌کرد و از خدا یه نشونه، فقط یه نشونه‌ی کوچیک می‌خواست.
همین‌طور که هق‌هق می‌کرد، از پشت درخت تنومندی یه توله‌سگ شیطون پرید بیرون و شروع کرد به لیس‌زدن صورت اشک‌آلود آناستازیا.
اگه گربه‌ی سفید هم نشونه‌م بوده و نادیده‌ش گرفتم چی؟


+: ویرایش‌نشده‌ها, عشق روزهای کرونا
+

این توله انقدر تمیزه که انگار همیشه از تو لباس‌شویی کشیدی‌ش بیرون.
کاش قورتش بدم خیالم راحت شه دیگه.

اون برق تمیزی که رو پیشونی و نوک دماغش می‌افته، خاک بر سرم، خدایا خودت کمکم کن، ولی من برای همین برق تمیزی هم می‌میرم آخه. 


+: ماچا
+

فیسبوک یادآوری می‌کنه «نویسنده‌ی محبوبت که یقه پاره می‌کردی واسش، پست جدید گذاشته. نمی‌خوای شیرجه بزنی و بکوبی لایک قشنگه‌ت رو؟»
هوف. یه ساله کتاب رو بوسیدم گذاشتم کنار.
 

 

پس‌فردا تو مصاحبه‌هایی که باهام می‌شه در پاسخ به این سوال که «فکرش رو می‌کردی بعد چاپ یه کتاب پرفروش و این همه کتاب‌خوندن، هیچ گهی نشی هویج‌ خانم؟» و من با کمی مکث سرم رو تکون می‌دم «اوم، نه متاسفانه، ولی باید فکرش رو می‌کردم...»
 


+: ویرایش‌نشده‌ها, عشق روزهای کرونا
+

تنها گولاخی که چند سال پیش تو اون بیابون‌های خربزه‌ای عاشقم شد و بهم گفت «دوستت دارم.»
رفته دختردایی متاهلم رو فالو کرده.
خاک بر سرت.
بیا من رو فالو کن خب.
شاید من عین سگ پشیمونم که دست رد به سینه‌های عضله‌ای قلنبه‌ت زدم. نباید یه کلام بپرسی از من؟

 

دیشب یکی‌تون پیام داده «هر شب وبلاگت رو ریفرش می‌کنم. بنویس.»
قربون ریفرش‌کردن‌تون. باشه؟

 

+

همین الان دلم می‌خواست دست کنم زیر سینه‌‌ی چپ‌م و دلم رو بکنم بندازم جلو گربه‌ای که زیر پنجره‌ام چس‌ناله می‌کنه.
اما فکر کنم زیادی خوش به حالش می‌شد. کی یه دل کم‌کارکرده می‌خواد که فوق فوقش سه بار عاشق شده.
پس اگه اجازه بدید دلم رو نگه می‌دارم برای خودم و سعی می‌کنم جفتک‌هاش رو تحمل کنم.
تا الان تحمل کردم، لابد بعد از این هم می‌تونم دیگه.

 

خب؛ چه خبر؟
درد و غم تازه چی تو آستین دارید؟
بیایید بشینیم دور هم ببینیم کدوم‌مون از اون یکی بدبخت‌تریم.
هر کی زودتر اعلام بدبختی کنه خره. آره.
 

 

این بود هویج جون؟ بعد یه عمری سر و کله‌ت این ورها پیدا شده و چیزشعر تفت می‌دی واسْما؟


+: ویرایش‌نشده‌ها, عشق روزهای کرونا
+

چرا نمی‌نویسی؟
چرا خاک تو سرت شده و نمی‌نویسی هویج؟

+

کاش می‌شد یه لقمه‌ی چپ‌ت کنم...


+: ماچا
+

اون همکار گربه بود مشتری دکون برقی شده بود، سلطان پرسیدن سوال‌های چیزشعره.
پیام داده «دورچشمی رو که تازگی‌ها خریدم، با اون یکی دورچشمم می‌مالم که نوکش ماساژور داشت.»
خب؟ فکر کردم تمرکز نداشتم و جایی از وُیسش رو درست متوجه نشدم. دوباره ریپلای کردم و دوباره رسیدم به همین نقطه «خب؟ بقیه‌ش؟»
الان من چه کاری می‌تونم برای دورچشم‌ت کنم؟ نیاز به تشویق داری برای این خلاقیت؟

می‌گه «یه ماه طول کشید تا جوابم رو بدید هویج خانم.»
تو رو خدا ببخشید. دفعه بعد می‌خوابم تو دایرکت و چشم می‌دوزم به آیدی‌ت تا پیام دادی درجا شیرجه بزنم و رسم رفاقت با گربه رو به جا بیارم. فدای سوال‌های مفهومی‌ت آخه.


+: ویرایش‌نشده‌ها, عشق روزهای کرونا
+

غلط نکنم سوراخ یه جای آسمون گشاد شده که از در و دیوار خاطرخواه می‌ریزه بیرون.

می‌گه «ببخشید هویج خانم، شما مجردید؟»
می‌گم «مشخص نیست؟»
می‌گه «چرا، فقط خواستم مطمئن بشم. آخه مامانم می‌خواد بهتون پیام بده.»

آقا من عقب موندم. وایسید نسخه‌ی جدید رو دانلود کنم. رسم‌ها چقدر تغییر کردند.
همه‌چی اینترنتی اقدام می‌شه دیگه؟


اون یکی پیام داده «هویج خانم تو دیار فرنگ به یادتونم. به رسم ادب خواستم سال نو رو تبریک بگم.»
ادب کیلو چنده؟ من بی‌ادبی می‌خوام فقط...

 


+: ویرایش‌نشده‌ها, عشق روزهای کرونا
+

تو بازار گل، گیاهِ حشره‌خوار دیده؛ می‌گه «فَلی حشره داری؟»
می‌گم «می‌خوای چی‌کار؟»
می‌گه «بندازیم جلو این، ببینیم چطوری می‌خوره. یه مگس هم نداری؟»

اولین بار بود که حسرت خوردم چرا یه مگس ندارم با خودم.


+: فندق
+

همین‌جوری که کنارم ایستاده بود و با شگفتی کاهو شستن‌ام رو تماشا می‌کرد، با هیجان گفت «می‌دونستی به من می‌گن "استادکاهو"؟»
وانمود کردم تعجب کردم «اِ؛ جدی؟»
«آره دیگه، خیلی کاهو دوست دارم.»
و چند تا برگ کاهو چپوند گوشه لپ‌ش و با دهن پر گفت «من عاشق کاهوام.»
مغز کاهو رو دادم بهش. اون رو هم چپوند گوشه‌ی لپش «قرمه‌سبزی هم دوست دارم.»
شبیه یه بچه‌کانگورو وسط آشپزخونه رو پنجه پرید «یه کم از این برنج‌ت می‌دی بخورم ببینم چطوری شده مزه‌ش؟»
و یه قاشق کته‌ی ساده‌ی نیم‌پخت رو تست و تایید کرد «عالی شده فَلی.»

وقتی کنارم باشه، گفت‌وگومون درباره‌ی هر موضوعی به سادگی شکل می‌گیره.
از علاقه‌ش به کاهو گرفته، تا خاطره‌ای که هنوز اتفاق نیفتاده.
بهش می‌گم «اگه مامانت دوباره کار داشت، پیش من می‌مونی؟»
و دنباله‌ش برای اطمینان بیشتر می‌پرسم «بهت که بد نمی‌گذره»
داد می‌زنه «اصلا.»


+: فندق
+

بهش می‌گم «درخواست می‌کنند بیشتر ازت بنویسم.»
چشم‌هاش برق می‌زنه. «ول کن. ننویس.»
می‌دونم لوس می‌شه و یه کوه قند ته دلش در حال ذوب‌شدنه. 
الکی اصرار می‌کنم «اِ، چرا.»
«ننویس دیگه.»
توله‌ببر رو نگاه کن. نظر می‌ده واس من.
 


+: ماچا
+

برق چشم‌هاش قشنگ‌ترین چیزیه که تاحالا دیدم.
 

وقتی چشم‌هاش سرشار از شور و شعف و امید می‌شن،
وقتی از خوشحالی تند تند حرف می‌زنه و از این شاخه به اون شاخه می‌پره،
وقتی ابر رویاهای مختلف بالا سرش به پرواز در می‌آن و وسطش رو چشم‌هام مکث می‌کنه،
فهرست خواسته‌ها و نیازمندی‌هام از جهان هستی پاک می‌شه و می‌گم «خوشحالی ماچا لطفا، دوباره و دوباره و دوباره...»


+: ماچا
+

اگه تو یه دستم ماه و تو یه دست دیگه‌م خورشید رو بذارند، هر دو رو تقدیم می‌کنم و می‌گم «ممنون؛ خوشحالی ماچا رو می‌خوام فقط.»
 

ببینمت هویج جون.
تو چشم‌های من نگاه کن.
زِر نمی‌زنی خدا وکیلی؟
در این حد یعنی؟


+: ماچا
+

باورتون می‌شه یه سری‌ها به دکون برقی‌ام پیام می‌دن که یه آنلاین‌شاپ خوب و معتبرِ آرایشی و مراقبتی بهشون معرفی کنم؟
از هر طرف بهش نگاه می‌کنم طنز ماجرا بیشتر می‌شه.
مثل این می‌مونه بری تو یه فرش‌فروشی و به فروشنده بگی «ببخشید، می‌شه یه فرش‌فروشی خوب بهم معرفی کنی؟»

 



بعد همین دسته از آدم‌ها انتظار خوش‌رویی و احترام دارند.
 


+: ویرایش‌نشده‌ها, عشق روزهای کرونا, مغازک هویج
+

کی فکرش رو می‌کرد یه روز برای منحنی چونه‌ت بمیرم آقای ماچا؟


+: ماچا
+

تو دلم گردابه.
ماه‌هاست تو دلم گردابه و خوشی‌های کوچیکم رو می‌بلعه.

قدم‌های کوچیک برمی‌دارم.
بذر خوشحالی تو دل آدم‌ها می‌کارم و نجوا می‌کنم «به امید آفتابی‌شدن.»
دلم از اون آفتاب‌های گرم و پرنوری می‌خواد که از شدت نور چشم‌هات بسته می‌شن و یه دنیای نارنجیِ پررنگ پشت پلک‌هات رو پر می‌کنه.
آفتاب نمی‌زنه و گرداب دلم بیشتر می‌چرخه.
گاهی به شک می‌افتم «نکنه رها شده‌م و صدام به جایی نمی‌رسه؟»
روزهایی که شک می‌کنم همه‌چیز سیاه‌تر می‌شه.
چراغ رو خاموش می‌کنم و با صدای بلند گریه می‌کنم.
گریه با صدای بلند هیچ‌وقت تو برنامه‌م نبود. اما تازگی‌ها زندگی این گزینه رو در اختیارم گذاشته که بتونم با صدای بلند گریه کنم.
وقتی با صدای بلند گریه می‌کنم برای خودم غریبه‌م.
صدام تو حفره‌های درونم می‌پیچه و هر بار با شکل تازه‌ای ازم بیرون می‌زنه.
بعضی وقت‌ها به خودم می‌گم «نکنه همسایه‌مون می‌شنوه و از صدای گریه‌م غم به دلش می‌رسه؟»
صورتم رو با دست‌هام می‌پوشونم تا صدام رو خفه کنم. غم زورش بیشتره. از لای انگشت‌هام بیرون می‌زنه. گاهی خودخواه‌ترم می‌کنه. «خب بشنوه. جهنم که صدای گریه‌هام رو می‌شنوه.»

ازش می‌پرسم «چرا آفتاب نمی‌زنه؟»
کسی توی دریچه‌ی کولرم نیست تا جواب بده. نکنه جدی جدی رهام کرده؟
بعد از طوفان‌های طولانی، گرداب تو دلم یه کم، فقط یه کم آروم‌تر می‌شه.
بعد از طوفان‌های طولانی دوست ندارم خودم رو تو آینه ببینم. اگه ببینم دخترِ پف‌کرده‌ی تو آینه ازم می‌پرسه «چرا؟ چرا آخه؟» و بدبختی این‌جاست که جواب هیچ کدوم از چراهاش رو نمی‌دونم. فقط بلدم بگم «یه کم دیگه صبر کن.» و گرداب تو دلم دوباره سرعت می‌گیره وقتی می‌پرسه «چقدر دیگه؟» و وقتی جوابی نمی‌شنوه دوباره می‌پرسه «تو واقعا امیدی داری تا دوباره آفتاب بشه؟» 
 


+: ویرایش‌نشده‌ها, عشق روزهای کرونا
+

برای فندق یه یونیکورن گرفتم که بدنش از سه تا گوی رنگی مختلف تشکیل شده. سر هر گوی یه هایلایتر رنگیه که با بیرون‌کشیدن و جدا‌کردن اون گوی قابل استفاده می‌شه. با شگفتی می‌گه «می‌دونستی من یونیکورن دوست دارم؟» 
چه طور ندونم؟ روزهایی که پیشمه درباره‌ی جزئی‌ترین چیزها نظر می‌ده و حرف می‌زنه.
«من پتوت رو دوست دارم.»
«خوابیدن رو بالش‌ت خیلی کیف داره.»
«موهات رو این‌جوری می‌بندی دوست دارم.»
«دفعه بعدی ناخن‌هات رو چه رنگی می‌کنی؟»
و انقدر حرف می‌زنه و حرف می‌زنه که مغز من جمع و جمع‌تر می‌شه و شبیه یه تیله‌ی کوچولو تو جمجمه‌م تکون می‌خوره.

بهش می‌گم «آره دیگه. حالا اگه بتونم یه یونیکورن واقعی برات می‌گیرم. ببینم چی می‌شه.»
با چشم‌های گرد و دهن باز می‌گه «واقعا می‌گی فَلی؟»
سرم رو تکون می‌دم «جدی می‌گم. شوخی‌م چیه.»
مامانش می‌پره وسط رویاهامون «اذیت‌ش نکن. یونیکورن‌ها که واقعی نیستند.»
در صدم ثانیه واقعیت می‌خوره تو صورتش «آها. آره... یونیکورن‌ها که واقعی نیستند.»
خودم رو می‌زنم به کوچه‌ی علی‌چپ «ا... جدی؟ یادم نبود اصلا.»

 

چرا یونیکورن‌ها واقعی نیستند؟
با این همه جهش‌های ژنتیکی و انگولک‌کردن ژن‌های مختلف چرا نباید یه شاخ ناقابل تو پیشونی یه اسب رشد کنه یا بدنش جوری ورزیده بشه که برای پرواز تو آسمون کم نیاره؟ به هر حال من به واقعی‌شدن یونیکورن‌ها امید دارم... باید به فندق این رو بگم و استدلال‌هام رو باهاش درمیون بذارم.


+: ویرایش‌نشده‌ها, عشق روزهای کرونا, فندق
+

مرا به بند می‌کشی از این رهاترم کنی؟
زخم نمی‌زنی به من که مبتلاترم کنی؟
ردیفه حاجی...
با همین فرمون ادامه بده. 
من راضی‌ام، خدا هم ازت راضی باشه.


+: ویرایش‌نشده‌ها, عشق روزهای کرونا
+