آدم نه در بحران، که بعد از آن از پا میافتد.
افتادهام.
دنیا پر از تاریکی است.
وقت این رسید که بنشینم روبروی دکتر و بگویم: مشکل چیست؟
و بعد نگذاریم آن کسی که بیرون در است بداند چه اتفاقی افتاده است.
دکتر نگاهم کرد و گفت: درمانی ندارد!
از سه روز قبل زندگی من در همان لحظه متوقف شد!
امشب از آن شبهاست که خودم را نمیبخشم و بارها و بارها میتوانم هرروز و هرسال به آن فکر کنم.
کثافتترین حال دنیاست وقتی قلب مادرت را شکسته باشی.
دختران زیادی دور و برم هستند که سکس دارند، سیگار میکشند، سر کار هم میروند. آنها خودشان را فردی مستقل میدانند و من حال و حوصلهام نمیکشد که برایشان توضیح بدهم کسی که در حین انجام تمام فعالیتهای بالا به این فکر میکند که پس کی کسی با او ازدواج میکند تا دیگر نروم سرکار و فکر نمیکند که اگر ماندم وسط یک جزیره تک و تنها چطور زندگی کنم و آیا بلدم یا نه، اصلا و ابدا فرد مستقلی نیست!
در 34 سالگی به یک استیصال عجیبی رسیدهام. شاید بپرسید چه مرگم است؟ به قول دکترم ما یک مشت بی عرضهایم. باید هوار بکشیم : اعدام نکنییییید!
و بعد کسی به ما اهمیت ندهد. هیچکاری از دستمان برنیاید. دستانمان را بچسبانیم به میلهی اتوبوس و در شهری که همه ماسک بر صورت دارند از این سو به آن سو.....
ما مردهایم.در حالیکه فکر میکردم در ۳۴ سالگی دنیا را فتح کردهام و انگیزههای جدیدی برای خودم ساختهام!
این را مینویسم که بعدها بخوانمش و یادم بماند که روزهای کرونا چرا برایم سنگین بود: عشق به کسی را در خودم کشتم و امید بستم به روزهای رنگیتر و عشقهای عمیقتری که میتوانم به آدمها ببخشم!
دستانم را الکل زدم و قلبم تیر کشید.
ماسک زدم و قلبم تیر کشید.
قلبم تیر کشید و ترسیدم مبادا ناقل باشم و مامان و بابا را بیمار کنم.
درد کشیدم و الکل زدم به در و دیوار و کیفم.
ضدعفونی کننده را ریختم توی شیشه و قلبم تیر کشید....
حالا؟
یک تکه از من نیست. جا مانده پشت سرم!
هیچ وقت فکر نمیکردم زندگیام انقدر تراژدیک شود.
روانشناس به دوستم گفته که ممکن است کرونا یک سال و نیم طول بکشد و من به عنوان نیروی آزاد از لحاظ مالی و روحی فرو خواهم پاشید.
برنامه چیدهام از فردا. همین فردا از ساعت ۷ تا ۸ صبح بروم پیادهروی و خب قطعا باید برای دیگر ساعتهای روز برنامهای بچینم.
واقعیت این است که نمیدانم قرار است بعد از این برههی تاریخی زنده بمانم یا نه! اینکه اصلا این بیماری یک ویروس است یا یک مسالهي سیاسی را نمیدانم، در نتیجه نمیتوانم به هیچ نتیجهای برسم. اما حالا در دهمین روز فروردین ۹۹ نتوانستم ورزش کنم. این مدت پیاده روی و پیلاتس رمز نجاتم بود. اما امروز ضبح و در این باران فراوان بعد از ۵ دقیقه دمبل ها را زمین گذاشتم و حس کردم باید چندروز بخوابم.
میدانید تلاش کرده ام افسردگی سراغم نیاید. هی سریال دیدهام، از در خانه زده ام بیرون، با دوستانم چت کردهام، اما حالا بعد از ۴۰ روز قرنطینه همهچیز دارد تکراری میشود و مساله ام بلاتکلیفی است. من نمیدانم کی ماجرا تمام میشود، چه اتفاقی میفتد، بعدش رکود اقتصادی و هزار کوفت و زهرمار چه بلایی سرمان میآورد، فقط میدانم از بلاتکلیفی بدم میآید.
دیشب داشتم سریالی میدیدم که زن سرار قرار رسیده بود و به طرف زنگ زده بود که: از معطل شدن بدم میآید.
همان لحظه به خودم فکر میکردم. اینکه بارها سر قرار معطل ماندهام و نمیدانستم تهش چه میشود. آن کش آمدن ثانیهها و اینکه نمی دانید همکار و شریک و رفیق و دشمن کی میرسند حس بدی برای من بوده و هست. حالا هم معطل این ویروسم و نمیدانم ته ماجرا چه میشود، این بلاتکلیفی حال مزخرفی است.
اولویتهای آدمیزاد قابل تاملاند. یک دهه پیش و حتی چندسال پس از آن اولویتم این بود که کسی منرا دوست بدارد! هر بحرانی که رخ میداد با خودم زمزمه میکردم: اگر بمیرم کسی غمگین میشود؟ اگر بمیرم و کسی دوستم نداشته باشد چه؟ من؟ خب حاضرم برای عشق بمیرم!
راستش درک بزرگم این بود که شبیه فیلمها دوست داشته نمیشوم. کسی برایم نمیمیرد. نمیتوانم با فلان شخص وسط خیابان ولیعصر تانگو برقصم! ااااوف خدای من! به جهنم که سیل و زلزله آمده، مهم این است که کسی من را دوست ندارد!حالا در اواخر سال ۹۸ قیامت شده است، ویروس کرونا همهجا را گرفته و وسواس به جان من هم افتاده است، هی خودم را میشورم و میسابم و با خودم زمزمه میکنم: مبادا به کسی صدمه بزنم!
راستش حالا از مرگ نمیترسم. اولویتم این است که به کسی، به کرهی زمین، به فردی دیگر صدمه نزنم! چقدر آدمیزاد شگفتانگیز است، نه؟
یک سال است در کنار ورزش مداوم به روانشناس مراجعه میکنم. اوایل اصرار داشتم یک مرگم هست و صدبار چند آزمون را پر کردم تا به خودم ثابت شود تنها اختلالم افسردگی است. بعدتر اما ماجرا تغییر کرد. شروع کردم به شناخت نقاط قوت و ضعفم. درست مثل همنسلانم «نه» گفتن بلد نبودم و حالا بهتر شدهام یا پیشتر فکر میکردم باید قهرمان باشم و این موضوع در من تعدیل شد. اما امشب... امشب سختترین جلسهی درمانیام را گذراندم: قرینهسازی مرگ مادر! یک انتخاب بود. سه چهارهفتهای با خودم کلنجار رفتم و درنهایت این ریسک را پذیرفتم. باید انتخاب میکردم. باید تجهیز میشدم درمقابل غم و درد و وااسفا... راستش فکر نمیکردم یکی از پردردترین تجربههای زندگیام را بگذرانم. میانهی راه به خودم فحش میدادم که چنین انتخابی کردهام، که تن دادهام به این درد، که ناگهان دل درد اضطراب برگشت. دستهایم یخ زد. یکجایی پشتم خشک شد. پاهایم...غمم.... دردم.... مادرم.... حالا دوساعت گذشته است و دکتر گفت احتمالا بعدش زیاد بخوابی... همین. باید به یکی میگفتم که چه شد. باید به یک آدم امین میگفتم. حالا به شما گفتم.
زنی که چاق است سکس میکند. زنی که چاق است میتواند لباس عروسی بپوشد. میتواند برقصد. میتواند عاشق شود. زنی که دهها کیلو اضافه وزن دارد میتواند دل یک پسر قد بلند و ورزشکار را ببرد. زنی که در نگاه ما سالم نیست و وظیفه دارد به سلامت خودش توجه کند، این اجازه را دارد که دلش نخواهد شبیه خواستهی ما باشد.
یک زن چاق میتواند لباس تنگ بپوشد. میتواند لباس باز بپوشد و حتی چربیها و گوشتهایش طبقه طبقه بزنند بیرون. همین زن چاق میتواند ببوسد، در آغوش بکشد و بله، صد البته که میتواند سکس کند و سکس میکند و من و شما نمیدانیم سکسش خوب است یا نه ( گرچه توی دلمان زمزمه میکنیم:نه!) و البته کیفیت سکس او به ما ربطی ندارد.
یک زن چاق میتواند شلوارک بپوشد. میتواند غبغب داشته باشد. میتواند با یک ظرف غذا عکس بگذارد.
یک زن چاق این حق را دارد که با یک مرد خوشتیپ و پولدار ازدواج کند و آن مرد برایش عروسی مفصلی بگیرد.
آن زن چاق حق دارد ورزش کند و روی تردمیل بدود و حتی لاغر و فیت نشود. آن زن چاق اصلا دلش نمیخواهد ورزش کند، چون زندگی خودش است.
یک زن چاق دلش میخواهد چاق بماند و اصلا دل مردی را نبرد. یک زن چاق دوست دارد به سلامتش ( که ما تعیین میکنیم لاغری است، با اینکه پزشک نیستیم) اهمیت ندهد.
یک زن چاق میتواند زندگی کند. یک زن چاق حق دارد زندگی کند. یک زن چاق ... یک زن چاق؟ اوه خدای من! آن فیلم را دیدهای که یک دختر خیلی چاق با پررویی لباس عروسی باز پوشیده و مدام در عروسیاش می رقصد؟ داماد هم که کلی سر است! چه شانسی دارد این دختر چاق!
چطور از ما اجازه نگرفته است که معیار زیبایی و دوست داشته شدن چیست؟ چطور درحالی که شبیه نگاه ما به دنیا نیست یکی با او ازدواج کرده است؟ حتما پسر بدبخت را طلسم کرده؟ شاید هم پولدار است؟ وگرنه به خواستهی ما یک زن چاق حق زندگی ندارد! صبر کن! صبر کن! بگذار فیلم را بگذارم توی گروه تا ببینی یک دختر چاق دارد زندگی میکند! خجالت هم نمیکشد!!!!!