As much as you are able to, invest your time into building meaningful relationships with people who you admire, respect and even trust, not handicap you and hold you back.
احساساتیم. از نوع زیادش. میتونم انفاق کنم و به اونایی که قلبشون از یه تیکه سنگه ببخشم. اما اینکارو نمیکنم. عوضش میخام قوی باشم، استوار و پا برجا. مثل این جوانه توی عکس. بعضی اوقات زیادی فک میکنم. زیادی خودمو سانسور میکنم. همش میگم نه این چه کاریه. نه فلان حرفو نزنم. بعد میبینم فلان کاری که من میخاستم انجام بدم اون یکی انجام داد چقدرم استقبال شد ازش. اونوقت من کلی قبل از این آدم این حرف تو دلم بود هی خودمو محدود کردم. دوس دارم بعضی چیزا رو تغییر بدم. که انقد خودمو اذیت نکنم. خودمو بیشتر دوست داشته باشم. از مسخره شدن، ترس، تنهایی، طرد شدن نترسم. بپذیرم که هرچی بخواد میشه و هرچی نخواد نمیشه. انقد خودمو با بقیه مقایسه نکنم. چقد زیاد شد! چقد لبریز بودم. یادمه اولین نفری که این حرفو بهم زد میم بود. بعد اون موقع این قضیه توی من انقد پر رنگ بود که خودم نمیدیدمش. بهم گفت فرناز تو چرا این کارا رو میکنی؟ تو چرا انقد میترسی؟ من خیلی تعجب کردم و گفتم ترس؟ نه! من که ترسی ندارم. حالا بعد از این چند سال با اینکه تونستم توی بعضی جنبه ها به صورت مورچه ای و پیوسته تغییراتی ایجاد کنم ولی ته دلم میگم لامصب چقدر خوب منو شناخته بود. شاید اونم از جنس من بود. شاید اونم ترسای بزرگی داشت. وگرنه چه طوری تونست بفهمه؟
اصن بلاگ اسکایو که باز میکنم و به اینجا سرک میکشم حس بچه های یتیمو دارم که هیشکی دوسشون نداره. یه ماهی بود بسته بودم وبلاگو بعد دیدم حیوونکی آخه چیکار من داشت. همین گوشه نشسته بود داشت با خودش بازی میکرد. بعله. این شد که دوباره درشو باز کردم.
در سالگرد باز کردن وبلاگ با غصه و غمی که فقط خودم میدونستم از چیه به خودم تبریک میگم. به خاطر این همه پوست کلفتی. به خاطر اینکه صبر کردم و تونستم ا زون کوه مشکلات بگذرم. دقت کردین که بگذرم نه اینکه فرار کنم. خوشحالم. همین.من اهل شرح مصیبت نویسی و گزافه گویی نیستم. هی خواستم بگم فلان بود و بیسار بود این حرفا. دیدم نه از من برنمیاد این بود که در سالگردش رفتم درکه و جاتون خالی خوش گذروندم. البته بعدش کمر درد نازنین اومد سراغم ولی مهم این بود که من خوش گذروندم.
اینم از آثار جرم!
این دو تا هم خیلی با مزه بودن :))
خب من سری قبل که اینجا چیز میز نوشتم کلی گفته بودم که نی نی مون داره بدنیا میاد. بعد دیگه هیچی نگفتم. امروز 40 روز از بدنیا اومدنش میگذره. ماشالا پسره گلیه واسه خودش. انقده عمش دوسش داره که نگو :)) خدا رو شکر خوش خواب و خوش خوراکه. شیر میخوره و میخوابه و بعد هم میره تا نوبت بعدی. دختر عموم یه 6-7 سالی هس ازدواج کرده هنوز بچه دار نشدن. اون روز اومده بودن خونه داداشم اینا انقد از این بچه خوشش اومده بود که نگو. من گفتم بچه ی بعدی که بدنیا بیاد مال دنیاس. حالا ببینین کی گفتم.
اون یکی داداشم هم بچش بدنیا اومد. مال اونا دختره و دو هفته از این یکی کوچیکتره. این دو برادر اصن از اول ازدواج مخالف بچه بودن. داداش بزرگم که اگه جلوش میکفتی ایشالا بچه دار شین رگ گردنش قلمبه میشد و باد میکرد. که یعنی چی؟ بچه چیه؟! حتی یه بار خانومش درومد گفت ما نمیخایم یکی به تنهاهای عالم اضافه شه! با این که همیشه سعی کردم احترام زن داداشامو حفظ کنم ولی خدایی این مسخره ترین چیزی بود که در مورد بچه دار شدن شنیده بودم. حالا اینم بگم که قبل از حاملگی عروسمون یه بار با دوستای داداشم اکیپی رفته بودیم بیرون. بعد همه دوستاش میگفتن که ما قصد داریم بچه دار شیم و ... تنها کسی که میگفت من نمیخام همین داداشم و خانومش بود. نشون به اون نشون که یک سال بعد از این حرف با چه ذوق و شوقی یه روز زنگ زد به ما که مرجان حاملس
از بحث دور شدیم. حرفم چیز دیگه ای بود. میخاستم در فضیلت عمه شدن بنویسم. اونم عمه ی دو طبقه :))) کاری به کار بقیه ندارم که چه میکنن. من خودم آدم اهل غرض و مرضی نیسم. اما خیلی این حرفو میشنوم که واییییی عمه شدی؟ پس فوش خورت ملسه... و صوبتایی از این قبیل. اصن بعضی چیزا رفته تو مغزمون دیگه ازون حالت نمیتونیم بیایم بیرون. حالا مثلن خاله با عمه چه فرقی داره؟ همونطور که عمه میتونه بدجنسی کنه خاله هم میتونه دیگه؟ چلاغه یا بلد نیس؟ دوست ندارم این پیش داوریها رو. اصن همین لحن گفتن عمه خانوم یه جوریه انگار میخان یه عفریته ی جادوگرو صدا کنن. آخه مگه میشه یه بچه ی معصوم تو یه خونه بیاد و آدم( تاکید میکنم آدم) دوسش نداشته باشه؟!
همین چن هفته پیش، اولین باری که عروسمون بعد از فارغ شدن اومده بود خونمون. بابا بزرگم نشسته بود پیش مادر بچه و یه حرف خیلی قشنگی زد. درومد گفت من بچه بودم نمیفهمیدم. عمم زن خیلی مهربونی بود اما چون با مادرم دعواشون میشد و منم خیلی مادرمو میخاستم همش باهاش دعوا میکردم و از عمم بدم میومد. تا اینکه خودم سنم رفت بالا. پیر شدم دیدم که اصن آدم بدی هم نبوده. من بچه بودم و درگیر بازی بزرگترا شده بودم. واقعن حیفه که یه بچه رو از عمش متنفر کنن. بچه که این چیزا حالیش نیس( حالا من اینا رو از زبون خودم نوشتم. بابام دقیقن این شکلی نگفت)
اصن من از این حرفش موندم. خیلی خوشم اومد. با اینکه گوشش سنگینه و چشمش تقریبا نمیبینه اما انقدری هوشیار هس که در اولین جلسه همچین حرفی رو بزنه. البته خب اطرافیان هم باید حواس جمع باشن که بفهمن. یک طرفه نمیشه.
نمیخام چیزی رو به کسی ثابت کنم. من همینم که هستم. بقیه میخان دوس داشته باشن میخان دوست نداشته باشن. این تصمیم خودشونه. اما من به عنوان یک عمه خوشحالم که دو تا برادر زاده ی سالم دارم. که گوگولین. که جو خونمونو عوض کردن. که اجازه میدن بازهم بچه بازی دربیارم. وقتی خودشون بزرگ بشن فارغ از حرفای بقیه میتونن تصمیم بگیرن. که عمشون بهتر بوده یا خالشون. هرچند فکر که میکنه میبینم همین مقایسه هم واسم مهم نیست. مهم اینه که منو حتی با یه خاطره ی خوب تو ذهنشون نگه دارن. آره همینه.