وقتی میخواست بداند تیکه انداختن های دوست و همکلاسی مشترکمان چه معنی ای دارد، وقتی دیدم سعی می کند از نحوه رفتارش با او، به یک نتیجه گیری مشخص برسد، شستم خبردار شد که گلویش پیش طرف گیر کرده. این را قبل تر ها هم حس میکردم، اما وقتی دیدم روی رفتارهایش دقیق شده و همه را زیر نظر دارد، شکم بدل به یقین بدل شد. حتی گفتن این که نظر خاصی نسبت به او ندارد، چون هیچ تناسبی بینشان نمی بیند، برای من چیزی را تغییر نداد.
برای همین به او گفتم که خیال پردازی نکند، روی هیچ رفتاری قضاوت نکند تا به بیراهه نرود. گفتم که همه ما پر از رفتارهای متناقضیم؛ از کاری پشیمان می شویم، گاهی به کسی که دوست داریم بدی میکنیم و به کسی که هیچ حسی به او نداریم خوبی! حتی ممکن است یک رفتار از کسی ببینیم و همان نظرمان را نسبت به او زیر و رو کند!
خلاصه به او گفتم که آدم ها پیچیده اند، با احساساتی مدام در حال تغییر. پس نمی شود رفتارشان را در یک چارچوب منطقی قرار داد و از آن نتیجه گیری کرد. حرفم که تمام شد گفت: "مهرداد لعنتی تو چقدر منطقی حرف میزنی؟!"
راست می گوید. مهرداد در مورد چیزی که خودش درگیرش نیست، منطقی قضاوت می کند. اما نمی داند همین مهرداد لعنتی که انقدر در مورد دیگران منطقی حرف میزند، وقتی به خودش میرسد و پای احساس و عاطفه وسط می آید، گاهی انقدر احساساتی می شود که حساب دو دو تا چهار تا هم فراموشش می شود! نمی داند گرفتار دعوای همیشگی عقل و احساس است که تعادل بین دو نیمکره مغزش به ارمغان آورده. نمی داند چقدر دوست داشت یک طرف این ترازو حسابی سنگینی میکرد تا از این برزخ خلاص میشد. او اینها را نمی داند...
پ.ن 1: توضیح خاصی برای غیبتم ندارم. راستش خودم هم دلیلش رو نمی دونم! اما سعی می کنم از این به بعد باشم. ممنون از اینکه به یاد بودید و متأسفم بابت تأخیرم توی جواب دادن به کامنت ها.
پ.ن 2: «م.خ.ا.ط.ب»، اگه چیزایی که برام نوشتی حقیقت داره، لطفا بگو کی هستی. تا اونجایی که میدونم هیچکس توی دنیای واقعی حتی خانواده م، از «زندگی زیرزمینی» خبر نداره. حداقل قانعم کن که من رو با کس دیگه ای اشتباه نگرفتی یا سر کار نیستم؛ بعد هر چی که خواستی بنویس...