دمدمی

به نوشته های پیشینم که نگاه میکنم، می بینم روال جاری این بوده که چند هفته پشت هم نوشته ام، یک ماهی خبری نبوده و باز هر چند روز یک مطلب. اینها به علاوه بازدیدهای نامنظم از وبلاگ های دیگر را که روی هم میگذارم، به این نتیجه میرسم که از اول این کاره نبوده ام و نیستم. من هیچوقت یک وبلاگ نویس مرتب و جدی و یا خواننده پر و پا قرص نوشته های کسی نبوده ام، نیستم و به گمانم نخواهم شد. من نمیتوانم خودم را بیش از چند ماه، چند هفته و گاهی چند روز (!) ملزم به انجام کار واحدی کنم. من همیشه آدم «بعضی وقت ها» بوده ام!

من یک آدم غیرمصمم و دمدمی مزاجم که متأسفانه هر از گاهی، حوصله اش از این کار و آن آدم سر میرود. من فاقد آن ویژگی هایی هستم که همراه با تحسین برای آدم های سخت کوش و پیگیر عنوان میشود.

اصلا دوست دارم همین جا اعلام کنم: آقا/خانوم  محترم! من آدم غیر جدی ای هستم. لطفا من را جدی نگیرید...!

سال نو!

ته اینهمه تبریک عید گفتن و سال نو، یک چیزی باید تغییر کند و نو شود؛ وگرنه باید قبول کنیم همه این کلمات به ظاهر دلنشین، چیزی بیشتر از تعارفات کلیشه ای مناسبتی نیست. یک موقعیت تازه، مثلا یک کار یا یک آدم جدید پیدا شود. نمی دانم. خلاصه یک چیزی باید روی این خط صاف زندگی موج بیندازد.

دلم تازگی میخواهد. می ترسم از اینکه اواخر اسفند 94 باشد و  پشت سرم را که نگاه میکنم، سکون ببینم و روزمرگی. نگرانم از اینکه امسال هم انقدرها خاطره ساز نباشد که آرزو کردیم. من از روزها و شب های شبیه هم، از درد دل های همیشگی، از نگاه کردن به صورت های بی حالت و رنگ باخته از تکرار، بیزارم...

پ.ن: متن متعلق به دو هفته پیش بود. می بینید؟ بین بودن و نبودن در تعلیقم!

پا در هوا

وقتی میخواست بداند تیکه انداختن های دوست و همکلاسی مشترکمان چه معنی ای دارد، وقتی دیدم سعی می کند از نحوه رفتارش با او، به یک نتیجه گیری مشخص برسد، شستم خبردار شد که گلویش پیش طرف گیر کرده. این را قبل تر ها هم حس میکردم، اما وقتی دیدم روی رفتارهایش دقیق شده و همه را زیر نظر دارد، شکم بدل به یقین بدل شد. حتی گفتن این که نظر خاصی نسبت به او ندارد، چون هیچ تناسبی بینشان نمی بیند، برای من چیزی را تغییر نداد.

برای همین به او گفتم که خیال پردازی نکند، روی هیچ رفتاری قضاوت نکند تا به بیراهه نرود. گفتم که همه ما پر از رفتارهای متناقضیم؛ از کاری پشیمان می شویم، گاهی به کسی که دوست داریم بدی میکنیم و به کسی که هیچ حسی به او نداریم خوبی! حتی ممکن است یک رفتار از کسی ببینیم و همان نظرمان را نسبت به او زیر و رو کند!

خلاصه به او گفتم که آدم ها پیچیده اند، با احساساتی مدام در حال تغییر. پس نمی شود رفتارشان را در یک چارچوب منطقی قرار داد و از آن نتیجه گیری کرد. حرفم که تمام شد گفت: "مهرداد لعنتی تو چقدر منطقی حرف میزنی؟!"

راست می گوید. مهرداد در مورد چیزی که خودش درگیرش نیست، منطقی قضاوت می کند. اما نمی داند همین مهرداد لعنتی که انقدر در مورد دیگران منطقی حرف میزند، وقتی به خودش میرسد و پای احساس و عاطفه وسط می آید، گاهی انقدر احساساتی می شود که حساب دو دو تا چهار تا هم فراموشش می شود! نمی داند گرفتار دعوای همیشگی عقل و احساس است که تعادل بین دو نیمکره مغزش به ارمغان آورده. نمی داند چقدر دوست داشت یک طرف این ترازو حسابی سنگینی میکرد تا از این برزخ خلاص میشد. او اینها را نمی داند...

پ.ن 1: توضیح خاصی برای غیبتم ندارم. راستش خودم هم دلیلش رو نمی دونم! اما سعی می کنم از این به بعد باشم. ممنون از اینکه به یاد بودید و متأسفم بابت تأخیرم توی جواب دادن به کامنت ها.

پ.ن 2: «م.خ.ا.ط.ب»، اگه چیزایی که برام نوشتی حقیقت داره، لطفا بگو کی هستی. تا اونجایی که میدونم هیچکس توی دنیای واقعی حتی خانواده م، از «زندگی زیرزمینی» خبر نداره. حداقل قانعم کن که من رو با کس دیگه ای اشتباه نگرفتی یا سر کار نیستم؛ بعد هر چی که خواستی بنویس...

یکی هست

گاهی وقت ها باید حرفی نزنی تا کسی دلش برای شنیدنت تنگ شود و بگوید: چیزی بگو. تازگی ها خیلی کم حرف شدی.

گاهی وقت ها باید توی چشم نباشی تا یکی بالاخره بگوید: کجایی تو؟ کم پیدا شدی.

گاهی وقت ها باید توی سکوت، فقط بشنوی و تماشا کنی. بعد شاید «یکی» توی خلوتت سری کشید و پرسید: اتفاقی افتاده؟ ناراحت به نظر میرسی.

و تو آرام بگویی نه و از سر ذوق به او لبخند بزنی. لازم نیست چیزی بگویی، چون چیزی نشده. فقط لبخند میزنی. لبخند میزنی، چون فهمیده ای وقتی نباشی جایت لااقل برای یکی خالیست. چون خاطرت جمع شده که حضورت دست کم برای یکی اهمیت دارد. و آن یکی برای محو حس بیهودگی ات کافیست...

بغض

همیشه سکوت، نشانه بی حرفی نیست.

گاهی یک عالم حرف توی گلو مانده، ولی نمی دانی از کجا شروع کنی...

بلاتکلیف

تا بحال شده ندونید از یک نفر متنفرید یا دوستش دارید؟ وقتی دیدینش، بهش لبخند بزنید یا با بی تفاوتی روتون رو ازش برگردونید؟

شده ندونید آدم شادی هستید یا غمگین و افسرده؟ توی جمع که هستید مرتب خوش مزه گی کنید و همه رو بخندونید و وقتی به کنج خلوت خودتون خزیدید، اوج تنهایی رو احساس کنید؟

شده دلتون برای کار یا موقعیتی غنج بره و یک دفعه احساس کنید مثل سراب بوده و احمق بودید که براتون اهمیت داشته؟

شده روی کسی حساب ویژه باز کنید و توی یه شرایطی حس کنید که شاید در مورد صداقت اون آدم زود قضاوت کردید؟

شده فکر کنید خودتون رو خیلی خوب می شناسید و یه روز به این نتیجه برسید که حتی بیش تر از دیگران، با خودتون غریبه اید؟

شده نسبت به یه سری چیزها بلاتکلیف باشید و مجبور باشید هر چه زودتر تکلیفتون رو با همون چیزها معلوم کنید؟

اگه شده، شاید بتونید حال کسی رو که بیش تر زندگیش توی بلاتکلیفی و سردرگمی و تعارض بین نیمکره های چپ و راست مغزش سپری شده، درک کنید...

خ مثل خسته، مثل خالی

از قضاوت های بی اطلاع دیگران،

از تلاش برای قانع کردن و قانع شدن،

از تایید یا رد نظری که به درست یا غلط بودنش اعتمادی نیست،

از انتخاب کلمه های قشنگ و تاثیر گذار،

.

.

.

«خسته» ام.

و وقتی خسته ام، احتیاج به کسی دارم که با نگاهش، با لبخندش و با صداش، خستگی رو از تنم به در کنه. جای چنین آدمی در زندگیم خالیه؛ خیلی «خالی»...

فقط منو نبین!

"سگ: عقل نداره، شعور نداره، فکر نداره؛ ولی اگه بفهمه دوسش داری رام میشه، حتی اگه هارترین سگ دنیا باشه.

آدم: عقل داره، شعور داره، فکر داره؛ ولی اگه بفهمه دوسش داری هار میشه، حتی اگه رام ترین آدم روی زمین باشه!"

این رو شنیده بودید؟

به نظرم هم این مفهوم و هم عکسش، در مورد قریب به اتفاق آدم ها صدق میکنه. و من خیلی دوست دارم بدونم چرا؟ چرا ما اونایی رو که دوستمون دارن و بهمون توجه میکنن، با نگاه و حرف و عملمون پس میزنیم، و در عین حال عاشق مرام و شخصیت اونی میشیم که «علف» هم حسابمون نمیکنه؟!

راز این تناقض در چیه...؟

بیست و هشت

بعضی چیزها تنها یک بار در زندگی پیش می آیند؛ مثل این که در بیست و هشتمین روز ماه، وارد بیست و هشتمین سال زندگیت شوی. نسبت به آینده خوشبین نیستم، اما امیدوارم سال بعد همین موقع، وقتی به عقب نگاه می کنم، این تنها نکته جالب در مورد بیست و هشت سالگی ام نباشد!

چیزی شبیه تعهد

خب، اینکه تا نامزد می کنی یا ازدواج و خلاصه به کسی متعهد میشوی، میروی توی فیسبوک و بقیه شبکه های اجتماعی و دوست های غیر همجنس را از فرند لیست خارج میکنی، معنای خوبی ندارد. چرا؟

چون با این کارت داری این پیغام را می دهی که دوستی بی غرض را نمی فهمی و به آدمهای غیرهمجنسِ همسن و سال خودت، صرفا به چشم «کیس ازدواج یا دوست پسر- دوست دختر بازی» نگاه می کنی. و حالا که خرت از پل گذشته و کسی را که میخواستی پیدا کردی، دیگر نیازی به آنها نیست! در واقع نشان می دهی در نظر اول به دیگران، زن یا مرد می بینی، نه آدم!

و نشان می دهی انقدر در رابطه ات لرزانی که میترسی یک ارتباط مجازی، رابطه هر روزه واقعی تو را به خطر بیندازد!

و بدتر از همه، این کار فهم سطحی و ابتدایی تو را از معنی «تعهد» می رساند. اینکه از نظر تو باید یک دیوار دور رابطه دو نفره تان بکشید که دستی به آن نرسد. و اگر این دیوار به اندازه کافی بلند و مستحکم باشد، هیچ دستی به آن نخواهد رسید و آن وقت سال ها بعد، از اینکه هیچ چیز نتوانسته این رابطه را بهم بزند، خوشحال خواهی بود؛ بدون این که به روی خودت بیاوری "دیکته ننوشته غلط ندارد".