زیر و زبر

روز نوشتهای من؛ اینجا میخام از زیر و زبر زندگیم، از فراز و نشیبام بنویسم. ممنونم که به من سر میزنین:)

زیر و زبر

روز نوشتهای من؛ اینجا میخام از زیر و زبر زندگیم، از فراز و نشیبام بنویسم. ممنونم که به من سر میزنین:)

دل تـَــــ

دلتنگی مثل آتش زیر خاکستر است. فکر میکنی خاموش شده اما زمانی بیشتر میسوزاندت که بیشترین اطمینان را از تمام شدنش داشته باشی. ای کاش وختی چیزی مال ما نیست لذت داشتنش را تجربه نکنیم تا وختی رفت در حسرت نبودنش بسوزیم.

این نیز بگذرد.

مهربونیهایی که یادمون نمیره

انواع مختلفی از محبت و مهربونی وجود داره. ممکنه فکر کنین که نه بابا این دیگه چیه. حالا توضیح میدم خدمتتون  یک نوع از مهربونی که غالبا همه ی ما میشناسیمش و از نزدیک باهاش برخورد داشتیم همون محبتیه که باعث دلگرمیه آدمه. محبت به یه دوست، به خانواده، یه عشق قدیمی و حالا هرچیزی که وختی یادش میفتی یا خود اون آدمو میبینی یه حس لذت بخشی بهت میده. اینجور محبتها لازمه ی زندگیه. عین اکسیژن میمونه اگه نباشه میمیری. نمیتونی ادامه بدی دیگه. اما بر عکس اونی که فکر میکنین همه ی محبتها ازین نوع نیست بعضی محبتها مثه تار میمونن دست و پامونو میبندن. مارو محدود میکنن و از اونی که هستیم مارو دور میکنن. اینا محبت نیست. انگار یه جور واکنش دفاعیه آدمهاییه که میترسن تنها بمونن و واسه همین دارن مهربون بازی درمیارن. آره درسته مهربون بازی. یعنی داره بازیت میده و واقعن مهربون نیست.

مواظب دور و وریاتون باشین. اونایی که خیلی قربون صدقه میرن و میمیرنو زنده میشن واستون خیلی وختا واسه یه سر درد خودشون خیلی بیشتر اهمیت قایلن تا اینکه بخان تو موقعیتهای سخت به شما کمک کنن.

مهربون باشین. با همه. اما مهربون واقعی نه ازون الکی چاخانا.

بی خیالی هم خوب چیزیه

قبول دارم که یه سری اخلاقای گند دارم و خدایی روش کار میکنم که درستش کنم. یکی از این موارد که خیلی هم بد نیست( واقعنی بد نیست فقط در مقیاس بزرگ و اونم واسه بقیه اعصاب خورد کنه!) اینه که من روی یکسری قواعد و نظم و ترتیبهایی مغزم گیر میکنه و دیگه خارج از اون اسلوب کار کردن برام تعریف نشده. میدونم دارین میخندین و فکر میکنین که این یعنی چی و خب حالا که چی ولی باور کنین که بعضی وختا سر همین قضیه اطرافیانمو سرویس میکنم.

قضیه اینجوری شرو میشه که من همیشه برای هر چیزی یکسری قواعد و ترتیبهایی دارم و استفاده ازونها باعث میشه که تو اغلب کارهام موفق باشم. اما وختی پای کار گروهی پیش میاد و یا قراره توی یک فعالیتی باشم که بعضی چیزها باید به صورت فی البداهه در من بجوشه تازه متوجه میشم که این نظم خودساخته ی من اینجا داره بی اثر میشه و تاثیری نداره. 

الان برلی کار گروهی این ترم استادمون گروهها روترکونده و منو با سه تا پسر انداخته که رسمن با دو تاشون میشه کار کرد. از این دو تا فقط یکیشونه که درسش از من بهتره و اون یکی نه تنها تنبله که حتی دو متر و نیم هم زبون داره. نفر سوم هم که اصن زن داره و سر کار میره دیگه حوصله ی کار گروهیو این صحبتا رو نداره و رسمن کار اونو ما داریم مرامی انجام میدیم! توی این شرایط یه موقعیتهایی پیش میاد که احساس میکنم اون نظم و ترتیبه فقط واسه خودم و نهایتن اون پسر درسخونه جواب میده. دو تای دیگه هم رسمن تعطیلن. میدونین من آدم سازگاریم و اهل دعوا نیستم اما وقتی پای حقم وسط بیاد با کسی رو در واسی ندارم. خب وختی یکی کار نمیکنه باید بهش گفت که به خودش بیاد اینجوری که نمیشه آخه. ولی شرایط گروه این ترم جوریه که بعید میدونم روش من خیلی جواب بده.

خلاصه که الان اول ترمه و هنوز خیلی رومون بهم وا نشده که بخایم حرفی به هم بزنیم و وقعن امیدوارم تا آخر ترم هم به خوبی و صمیمیت پیش بره. ترم آخره دوست دارم ارشدو با یه خاطره ی خوب ببندم نمیخام با دعوا تموم کنم. دوست داشتم بازم با لیلا (همگروهی قبلیم) همگروه شم همش زیر سر این دانشجو دکترای استاده که گروهبندیا رو بهم ریخت. اه دیوونه!

زرنگ

خیلی زوده که بخام به قضاوت بشینم. قضاوتشو میزارم برای بعد. فعلن چیزی که به نظر میاد اینه که دوست داره چند نفرو همزمان جلو ببره بالاخره یکی توش درمیاد دیگه 

نه که این یه نفر این طور باشه الان اکثرن همینن. از ترس اینکه از بقیه جا نمونن موازی کاری میکنن!

مرحله جدید

فصل جدیدی شروع شده و لازمه ی شروع حرکته. اگه میخای جا نمونی تو هم باید به خودت بجنبی وگرنه کسی واست صبر نمیکنه. زمان همیشه همه چیو حل میکنه. کافیه که به خودت کمی فرصت بدی.