زیر و زبر

روز نوشتهای من؛ اینجا میخام از زیر و زبر زندگیم، از فراز و نشیبام بنویسم. ممنونم که به من سر میزنین:)

زیر و زبر

روز نوشتهای من؛ اینجا میخام از زیر و زبر زندگیم، از فراز و نشیبام بنویسم. ممنونم که به من سر میزنین:)

بیم موج و گردابی چنین هایل

احساساتیم. از نوع زیادش. میتونم انفاق کنم و به اونایی که قلبشون از یه تیکه سنگه ببخشم. اما اینکارو نمیکنم. عوضش میخام قوی باشم، استوار و پا برجا. مثل این جوانه توی عکس. بعضی اوقات زیادی فک میکنم. زیادی خودمو سانسور میکنم. همش میگم نه این چه کاریه. نه فلان حرفو نزنم. بعد میبینم فلان کاری که من میخاستم انجام بدم اون یکی انجام داد چقدرم استقبال شد ازش. اونوقت من کلی قبل از این آدم این حرف تو دلم بود هی خودمو محدود کردم. دوس دارم بعضی چیزا رو تغییر بدم. که انقد خودمو اذیت نکنم. خودمو بیشتر دوست داشته باشم. از مسخره شدن، ترس، تنهایی، طرد شدن نترسم. بپذیرم که هرچی بخواد میشه و هرچی نخواد نمیشه. انقد خودمو با بقیه مقایسه نکنم. چقد زیاد شد! چقد لبریز بودم. یادمه اولین نفری که این حرفو بهم زد میم بود. بعد اون موقع این قضیه توی من انقد پر رنگ بود که خودم نمیدیدمش. بهم گفت فرناز تو چرا این کارا رو میکنی؟ تو چرا انقد میترسی؟ من خیلی تعجب کردم و گفتم ترس؟ نه! من که ترسی ندارم. حالا بعد از این چند سال با اینکه تونستم توی بعضی جنبه ها به صورت مورچه ای و پیوسته تغییراتی ایجاد کنم ولی ته دلم میگم لامصب چقدر خوب منو شناخته بود. شاید اونم از جنس من بود. شاید اونم ترسای بزرگی داشت. وگرنه چه طوری تونست بفهمه؟



عمه ی خوب هم داریم همونطور که خاله ی بد!

خب من سری قبل که اینجا چیز میز نوشتم کلی گفته بودم که نی نی مون داره بدنیا میاد. بعد دیگه هیچی نگفتم. امروز 40 روز از بدنیا اومدنش میگذره. ماشالا پسره گلیه واسه خودش. انقده عمش دوسش داره که نگو :)) خدا رو شکر خوش خواب و خوش خوراکه. شیر میخوره و میخوابه و بعد هم میره تا نوبت بعدی. دختر عموم یه 6-7 سالی هس ازدواج کرده هنوز بچه دار نشدن. اون روز اومده بودن خونه داداشم اینا انقد از این بچه خوشش اومده بود که نگو. من گفتم بچه ی بعدی که بدنیا بیاد مال دنیاس. حالا ببینین کی گفتم. 

اون یکی داداشم هم بچش بدنیا اومد. مال اونا دختره و دو هفته از این یکی کوچیکتره. این دو برادر اصن از اول ازدواج مخالف بچه بودن. داداش بزرگم که اگه جلوش میکفتی ایشالا بچه دار شین رگ گردنش قلمبه میشد و باد میکرد. که یعنی چی؟ بچه چیه؟! حتی یه بار خانومش درومد گفت ما نمیخایم یکی به تنهاهای عالم اضافه شه! با این که همیشه سعی کردم احترام زن داداشامو حفظ کنم ولی خدایی این مسخره ترین چیزی بود که در مورد بچه دار شدن شنیده بودم. حالا اینم بگم که قبل از حاملگی عروسمون یه بار با دوستای داداشم اکیپی رفته بودیم بیرون. بعد همه دوستاش میگفتن که ما قصد داریم بچه دار شیم و ... تنها کسی که میگفت من نمیخام همین داداشم و خانومش بود. نشون به اون نشون که یک سال بعد از این حرف با چه ذوق و شوقی یه روز زنگ زد به ما که مرجان حاملس 

از بحث دور شدیم. حرفم چیز دیگه ای بود. میخاستم در فضیلت عمه شدن بنویسم. اونم عمه ی دو طبقه :))) کاری به کار بقیه ندارم که چه میکنن. من خودم آدم اهل غرض و مرضی نیسم. اما خیلی این حرفو میشنوم که واییییی عمه شدی؟ پس فوش خورت ملسه... و صوبتایی از این قبیل. اصن بعضی چیزا رفته تو مغزمون دیگه ازون حالت نمیتونیم بیایم بیرون. حالا مثلن خاله با عمه چه فرقی داره؟ همونطور که عمه میتونه بدجنسی کنه خاله هم میتونه دیگه؟ چلاغه یا بلد نیس؟ دوست ندارم این پیش داوریها رو. اصن همین لحن گفتن عمه خانوم یه جوریه انگار میخان یه عفریته ی جادوگرو صدا کنن. آخه مگه میشه یه بچه ی معصوم تو یه خونه بیاد و آدم( تاکید میکنم آدم) دوسش نداشته باشه؟!

همین چن هفته پیش، اولین باری که عروسمون بعد از فارغ شدن اومده بود خونمون. بابا بزرگم نشسته بود پیش مادر بچه و یه حرف خیلی قشنگی زد. درومد گفت من بچه بودم نمیفهمیدم. عمم زن خیلی مهربونی بود اما چون با مادرم دعواشون میشد و منم خیلی مادرمو میخاستم همش باهاش دعوا میکردم و از عمم بدم میومد. تا اینکه خودم سنم رفت بالا. پیر شدم دیدم که اصن آدم بدی هم نبوده. من بچه بودم و درگیر بازی بزرگترا شده بودم. واقعن حیفه که یه بچه رو از عمش متنفر کنن. بچه که این چیزا حالیش نیس( حالا من اینا رو از زبون خودم نوشتم. بابام دقیقن این شکلی نگفت)

اصن من از این حرفش موندم. خیلی خوشم اومد. با اینکه گوشش سنگینه و چشمش تقریبا نمیبینه اما انقدری هوشیار هس که در اولین جلسه همچین حرفی رو بزنه. البته خب اطرافیان هم باید حواس جمع باشن که بفهمن. یک طرفه نمیشه.

نمیخام چیزی رو به کسی ثابت کنم. من همینم که هستم. بقیه میخان دوس داشته باشن میخان دوست نداشته باشن. این تصمیم خودشونه. اما من به عنوان یک عمه خوشحالم که دو تا برادر زاده ی سالم دارم. که گوگولین. که جو خونمونو عوض کردن. که اجازه میدن بازهم بچه بازی دربیارم. وقتی خودشون بزرگ بشن فارغ از حرفای بقیه میتونن تصمیم بگیرن. که عمشون بهتر بوده یا خالشون. هرچند فکر که میکنه میبینم همین مقایسه هم واسم مهم نیست. مهم اینه که منو حتی با یه خاطره ی خوب تو ذهنشون نگه دارن. آره همینه.

هزار سال بعد

انقدر نیومده بودم اینجا اصن ریخت و قیافه ی وبلاگ یادم رفته بود. چقدر بلاگ اسکای آدم شده این چن وخت :))) خیلی خوشم اومد اصن تشویق شدم دوباره بنویسم. فک کردم احتمالن رمز و اینا یادم رفته باشه. شانسی زدم :دی ولی در کمال تعجب درست بود. وای وای. من یه دوره روز و شب اینجا بودم. نه که حالا خیلی مطالب پر باری نوشته باشم. نه ولی خوب در دوره ی اوج بودم برای خودم :))) این بود که زیاد سر میزدم. الان همون وبلاگ اصلیمم خاک میخوره.

اوووووووف. تا چن وخت دیگه میشه یه سال که اینجا رو زدم.

باید بیشتر بیام. بیشتر بنویسم. از کتابایی که میخونم. از فیلمایی که میبینم. از پایان نامه.


پ.ن 1: ممنونم از چارستاره ی عزیز که تنها کسیه که تو این مدت همچنان بهم سر میزده. مرسی دوستم. ایشالا هر جا هستی سلامت باشی.

پ.ن 2: دلم برای ویرایش نشده ها تنگ شد یهو. واسه نوشتن بی فکر و بدون سانسور.

گشایش کارم آرزوست

تا حالا شده تو کشاکش عقل و دلتون گیر کنین؟ اینکه هر کدومشون از یه طرف شما رو بکشه به سمتی و ندونین چیکار باید بکنین؟ حتی نمیدونم باید چی کار بکنم! به کسی بگم یا نه.

وقتی عقل آدم میگه که ادامه دادن با یه پسر اشتباهه اما پسره انقد میاد و میره که آدمو به شک میندازه... به این فک میکنم نکنه ... 

بعد میگم من که خودمم ته دلم میدونم که اینو نمیخام. اگه باهاش باشم هم به اون خیانت کردم هم به خودم. خود لعنتیشم هر چند وقت یه بار حوصلش که سر میره میاد سراغ من. این دفه خیلی محکم حرفمو زدم. بدون هیچ کوتاه اومدنی. 

خدایا بهم صبر بده.

از سری پستهای ویرایش نشده

یاد گرفتم بدترین چیزی که باعث سو تفاهم ها میشه توقعه. این که من به تو یه بار یه خوبی کردم و حالا چندین برابر ازت توقع دارم. این که مثلا تو قبلا یه چیزی میخاستی منم بهت دادم و حالا ارث بابامو ازت میخام. تو این نامعادلات همه چی بهم میریزه. 

بد ماجرا ازون جایی شروع میشه که من، خودم ، همون آدم متوقعم. خوب که نگا میکنم می بینم خودم هم خیلی وختا توقع بقیه رو تامین نمی کنم اما نمیدونم چرا نسبت به بقیه این جوریم. مثلا این چن وقت کلیک کردم رو داداشم. که از وقتی زن گرفته و رفته سر خونه زندگیش کلن انگار منو دیگه نمی بینه. حالا هم که داره کم کم پدر میشه و منم میشه عمه مهربونه دیگه هیچی. شاید همون هفته ای یه بار دیدن هم کمتر شه. مثلا زنگ میزنه با مامان حرف میزنه یه کلمه نمیاد بگه که فرناز چه طوره. یا گوشیو بده بهش یه حالی ازش بپرسم. این طوریه که همیشه من زنگ میزنم. وقتی هم زنگ میزنم یا انقد بی حوصلس که در حد 10 کلمه میتونه حرف بزنه. یا خوابه و من با زن داداشم حرف میزنم :)

دلم ازش گرفته. یکی دو دفعه ای گفتم. بهش. شایدم بیشتر. دیگه نمیگم. اینجا نوشتم که تموم شه و بیشتر اذیتم نکنه. یه سری چیزا دو طرفس. تو هم اگه دلت تنگ میشد میتونستی تلاش کنی که بیشتر ارتباط داشته باشی با من.

آره فک کنم اینطوری بهتر باشه. حداقل خودخوری نمیکنم.