زیر و زبر

روز نوشتهای من؛ اینجا میخام از زیر و زبر زندگیم، از فراز و نشیبام بنویسم. ممنونم که به من سر میزنین:)

زیر و زبر

روز نوشتهای من؛ اینجا میخام از زیر و زبر زندگیم، از فراز و نشیبام بنویسم. ممنونم که به من سر میزنین:)

عمه ی خوب هم داریم همونطور که خاله ی بد!

خب من سری قبل که اینجا چیز میز نوشتم کلی گفته بودم که نی نی مون داره بدنیا میاد. بعد دیگه هیچی نگفتم. امروز 40 روز از بدنیا اومدنش میگذره. ماشالا پسره گلیه واسه خودش. انقده عمش دوسش داره که نگو :)) خدا رو شکر خوش خواب و خوش خوراکه. شیر میخوره و میخوابه و بعد هم میره تا نوبت بعدی. دختر عموم یه 6-7 سالی هس ازدواج کرده هنوز بچه دار نشدن. اون روز اومده بودن خونه داداشم اینا انقد از این بچه خوشش اومده بود که نگو. من گفتم بچه ی بعدی که بدنیا بیاد مال دنیاس. حالا ببینین کی گفتم. 

اون یکی داداشم هم بچش بدنیا اومد. مال اونا دختره و دو هفته از این یکی کوچیکتره. این دو برادر اصن از اول ازدواج مخالف بچه بودن. داداش بزرگم که اگه جلوش میکفتی ایشالا بچه دار شین رگ گردنش قلمبه میشد و باد میکرد. که یعنی چی؟ بچه چیه؟! حتی یه بار خانومش درومد گفت ما نمیخایم یکی به تنهاهای عالم اضافه شه! با این که همیشه سعی کردم احترام زن داداشامو حفظ کنم ولی خدایی این مسخره ترین چیزی بود که در مورد بچه دار شدن شنیده بودم. حالا اینم بگم که قبل از حاملگی عروسمون یه بار با دوستای داداشم اکیپی رفته بودیم بیرون. بعد همه دوستاش میگفتن که ما قصد داریم بچه دار شیم و ... تنها کسی که میگفت من نمیخام همین داداشم و خانومش بود. نشون به اون نشون که یک سال بعد از این حرف با چه ذوق و شوقی یه روز زنگ زد به ما که مرجان حاملس 

از بحث دور شدیم. حرفم چیز دیگه ای بود. میخاستم در فضیلت عمه شدن بنویسم. اونم عمه ی دو طبقه :))) کاری به کار بقیه ندارم که چه میکنن. من خودم آدم اهل غرض و مرضی نیسم. اما خیلی این حرفو میشنوم که واییییی عمه شدی؟ پس فوش خورت ملسه... و صوبتایی از این قبیل. اصن بعضی چیزا رفته تو مغزمون دیگه ازون حالت نمیتونیم بیایم بیرون. حالا مثلن خاله با عمه چه فرقی داره؟ همونطور که عمه میتونه بدجنسی کنه خاله هم میتونه دیگه؟ چلاغه یا بلد نیس؟ دوست ندارم این پیش داوریها رو. اصن همین لحن گفتن عمه خانوم یه جوریه انگار میخان یه عفریته ی جادوگرو صدا کنن. آخه مگه میشه یه بچه ی معصوم تو یه خونه بیاد و آدم( تاکید میکنم آدم) دوسش نداشته باشه؟!

همین چن هفته پیش، اولین باری که عروسمون بعد از فارغ شدن اومده بود خونمون. بابا بزرگم نشسته بود پیش مادر بچه و یه حرف خیلی قشنگی زد. درومد گفت من بچه بودم نمیفهمیدم. عمم زن خیلی مهربونی بود اما چون با مادرم دعواشون میشد و منم خیلی مادرمو میخاستم همش باهاش دعوا میکردم و از عمم بدم میومد. تا اینکه خودم سنم رفت بالا. پیر شدم دیدم که اصن آدم بدی هم نبوده. من بچه بودم و درگیر بازی بزرگترا شده بودم. واقعن حیفه که یه بچه رو از عمش متنفر کنن. بچه که این چیزا حالیش نیس( حالا من اینا رو از زبون خودم نوشتم. بابام دقیقن این شکلی نگفت)

اصن من از این حرفش موندم. خیلی خوشم اومد. با اینکه گوشش سنگینه و چشمش تقریبا نمیبینه اما انقدری هوشیار هس که در اولین جلسه همچین حرفی رو بزنه. البته خب اطرافیان هم باید حواس جمع باشن که بفهمن. یک طرفه نمیشه.

نمیخام چیزی رو به کسی ثابت کنم. من همینم که هستم. بقیه میخان دوس داشته باشن میخان دوست نداشته باشن. این تصمیم خودشونه. اما من به عنوان یک عمه خوشحالم که دو تا برادر زاده ی سالم دارم. که گوگولین. که جو خونمونو عوض کردن. که اجازه میدن بازهم بچه بازی دربیارم. وقتی خودشون بزرگ بشن فارغ از حرفای بقیه میتونن تصمیم بگیرن. که عمشون بهتر بوده یا خالشون. هرچند فکر که میکنه میبینم همین مقایسه هم واسم مهم نیست. مهم اینه که منو حتی با یه خاطره ی خوب تو ذهنشون نگه دارن. آره همینه.

هزار سال بعد

انقدر نیومده بودم اینجا اصن ریخت و قیافه ی وبلاگ یادم رفته بود. چقدر بلاگ اسکای آدم شده این چن وخت :))) خیلی خوشم اومد اصن تشویق شدم دوباره بنویسم. فک کردم احتمالن رمز و اینا یادم رفته باشه. شانسی زدم :دی ولی در کمال تعجب درست بود. وای وای. من یه دوره روز و شب اینجا بودم. نه که حالا خیلی مطالب پر باری نوشته باشم. نه ولی خوب در دوره ی اوج بودم برای خودم :))) این بود که زیاد سر میزدم. الان همون وبلاگ اصلیمم خاک میخوره.

اوووووووف. تا چن وخت دیگه میشه یه سال که اینجا رو زدم.

باید بیشتر بیام. بیشتر بنویسم. از کتابایی که میخونم. از فیلمایی که میبینم. از پایان نامه.


پ.ن 1: ممنونم از چارستاره ی عزیز که تنها کسیه که تو این مدت همچنان بهم سر میزده. مرسی دوستم. ایشالا هر جا هستی سلامت باشی.

پ.ن 2: دلم برای ویرایش نشده ها تنگ شد یهو. واسه نوشتن بی فکر و بدون سانسور.