زیر و زبر

روز نوشتهای من؛ اینجا میخام از زیر و زبر زندگیم، از فراز و نشیبام بنویسم. ممنونم که به من سر میزنین:)

زیر و زبر

روز نوشتهای من؛ اینجا میخام از زیر و زبر زندگیم، از فراز و نشیبام بنویسم. ممنونم که به من سر میزنین:)

بیم موج و گردابی چنین هایل

احساساتیم. از نوع زیادش. میتونم انفاق کنم و به اونایی که قلبشون از یه تیکه سنگه ببخشم. اما اینکارو نمیکنم. عوضش میخام قوی باشم، استوار و پا برجا. مثل این جوانه توی عکس. بعضی اوقات زیادی فک میکنم. زیادی خودمو سانسور میکنم. همش میگم نه این چه کاریه. نه فلان حرفو نزنم. بعد میبینم فلان کاری که من میخاستم انجام بدم اون یکی انجام داد چقدرم استقبال شد ازش. اونوقت من کلی قبل از این آدم این حرف تو دلم بود هی خودمو محدود کردم. دوس دارم بعضی چیزا رو تغییر بدم. که انقد خودمو اذیت نکنم. خودمو بیشتر دوست داشته باشم. از مسخره شدن، ترس، تنهایی، طرد شدن نترسم. بپذیرم که هرچی بخواد میشه و هرچی نخواد نمیشه. انقد خودمو با بقیه مقایسه نکنم. چقد زیاد شد! چقد لبریز بودم. یادمه اولین نفری که این حرفو بهم زد میم بود. بعد اون موقع این قضیه توی من انقد پر رنگ بود که خودم نمیدیدمش. بهم گفت فرناز تو چرا این کارا رو میکنی؟ تو چرا انقد میترسی؟ من خیلی تعجب کردم و گفتم ترس؟ نه! من که ترسی ندارم. حالا بعد از این چند سال با اینکه تونستم توی بعضی جنبه ها به صورت مورچه ای و پیوسته تغییراتی ایجاد کنم ولی ته دلم میگم لامصب چقدر خوب منو شناخته بود. شاید اونم از جنس من بود. شاید اونم ترسای بزرگی داشت. وگرنه چه طوری تونست بفهمه؟



دوست

دلم یه دوست خوب میخاد. ازون دوستیای بی غل و غش که هیشکی دنبال ثابت کردن من بهترم من با کلاس ترم نیست. مثله این یکی!