زیر و زبر

روز نوشتهای من؛ اینجا میخام از زیر و زبر زندگیم، از فراز و نشیبام بنویسم. ممنونم که به من سر میزنین:)

زیر و زبر

روز نوشتهای من؛ اینجا میخام از زیر و زبر زندگیم، از فراز و نشیبام بنویسم. ممنونم که به من سر میزنین:)

از سری پستهای همینجوری

مغزم خالیه و الان که دارم اینا رو مینویسم فقط میخام در زمان حال تموم اون چیزی که دارمو ثبت کنم. 


خوبه که آدم بتونه باید و نبایدها رو از زندگی حذف کنه و بتونه جور دیگه ای بودنو زندگی کنه. در واقع عادت نکنه به یه نحوه ی خاصی از زندگی که فقط خودشو به همون محدود کنه و از یه جایی به بعد فقط بر حسب عادت یکسری کارهایی رو انجام بده. اما همیشه باید حد رو نگه داشت. خوبه که برگردی به اصلت. خیلی خوبه. یه حالت رفت و برگشتی باشه تا بتونی اون وسط یه چیزی که به خودت تعلق داره رو پیدا کنی نه اون چیزی که جامعه یا خانواده بهت دیکته کردن. این میشه قدرت فکر کردن و انتخاب در مورد مسایل مهم زندگی. دیگه بچه بازی نیست. دیگه مامانم اینا اینجوری میخان نیست. نه که بخای همه ی قواعد بازی رو بشکنی و همه رو انکار کنی فقط به خاطر اینکه به اون چیزی که میخای برسی. نه. بلکه حتی شده بهتره حفظ ظاهر هم بکنی ولی در اصل کاری که خودت میخای رو جلو ببری. این چیزیه که من یاد گرفتم. برای اینکه اونجوری که خودت دلت میخاد زندگی کنی باید تا حدود زیادی بجنگی و پا پس نکشی. سخته ولی به زحمتش میرزه. باید تو این راه از خیلی چیزا بگذری به موقش اما میتونی به نتیجش امیدوار باشی.


من تئاتر خیلی دوست دارم. عاشق نمایشنامه خوندنم و یکی از مشکلاتم در دوران دانشجویی و حتی همین الان نبودن آدمهای پایه برای رفتن به تئاتر تو دور و بریهام بود. آخه اکثر دوستام هم همین مشکلات منو با همین سطح درگیری دارن. در نتیجه چی میشد که ما بخایم بریم تئاتر. همشم باید یه تایمهایی میرفتیم که تئاتر بیخودا رو میزاشتن و با سلوم و صلوات همه رضایت میدادن که من برم با راضیه فلان تئاترو ببینم و بیام. این دفه به طور اتفاقی خبردار شدم از یک تئاتر بسیار قوی که کارگردانیشو بهمن فرمان آرا به عهده داره. هر کاری کردم دیدم نمیتونم ازش بگذرم. رفتم به مامان اینا گفتم آقا من اول آخرو باید اینو برم شماها با من تئاتر میاین؟ یعنی مامانو میگی!!!! یه نیگاهی کرد و گفت من که خوشم نمیاد حالا انقد اصرار میکنیم بریم. خلاصه که اگه اونم میگفت نه( که نمیتونست چون اونوخت من میخاستم با دوستام برم و چون تئاتر شب بود رسمن ده شب به بعد میومدم) من بازم بلیطا رو گرفته بودم. ووووووووی خیلی خوشحالم. فردا ساعت 7:30 اجراشه تو تالار وحدت. من برم ببینم حتمن میام با طول و تفسیر تعریف میکنم که چه خبرایی بود. 

واقعن تو این موقعیت بهش احتیاج دارم. برم یکم استراحت کنم به مغزم باد بخوره از این حالت گندیدگی دربیاد. 

دلم یه خونه میخاد از سری پستهای هویجوری!

بله درست خوندین. دلم یه خونه میخاد. خونه، نه آپارتمان! ازینایی که خونش وسط حیاطه بعد یه حیاط خوبی داره توشم چند تا درخت میوس. به خصوص یکیش که حتمن باید درخت خرمالو باشه. من میمیرم واسه خرمالو. از وقتی خونمونو عوض کردیم و اومدیم اینجایی که هستیم خیلی دلگیر بودم. اصن با اینجا حال نمیکردم و هنوزم حال نمیکنم اما کم کم عادت کردم.

همسایه ها اینجا اکثرن مستاجرن و اهل رعایت نیستن چون خونه که مال خودشون نیست و هرکاری بخان میکنن. الان که دارم اینجا تایپ میکنم یکی ماهی داره سرخ میکنه و رسمن بوی گند روغن ماهی تا توی استخونام نفوذ کرده. آخه این چه وضعشه خب بابا یه خورده شعور داشته باشین. داری غذا سرخ میکنی اون هود لامصب که دکوری نیست روشن کن ملت از بوی گند خفه نشن.

حالا اینا به کنار شب هم یا مهمونیه یا تازه یادشون میفته زمینو تی بکشنو تمیز کنن. خلاصه که بساطی داریم ما اینجا. 

دوست دارم خونمو خودم طراحی داخلیشو کار کنم. کلن ازینکه برم تو سایتهای مربطو به دکوراسیونو ایده بگیرم ازشون خیلی خوشم میاد رشتم هم نزدیک به معماریه و یه چیزایی بالاخره سر درمیارم دیگه. چند وخت پیشا هی میخاستم بشینم یه کتاب در مورد فنگ شویی بخونم. نشون به اون نشون که سه ماه تابستون مثه برق و باد تموم شد و منم کلی کتابای مختلف خوندم اما دریغ از یه مطلب در مورد فنگ شویی. ایشالا در اولین فرصت میرم سراغش و ته و توشو درمیارم. 

از سری پستهای همینجوری

یه دسته بندی ایجاد کردم به اسم پست ویرایش نشده. اولین بار با ایده ی اینجور دسته بندی تو وبلاگ هویج آشنا شدم و خیلی حال کردم باهاش. توی این دسته مطالبی قرار میگیرن که یهویی به فکر من رسیده و بدون اینکه بخام سانسورش کنم و یا با فکر قبلی برم سراغش هرچیو که به ذهنم میادو میارم و اینجا میزارم. این بکر بودنش خیلی خوبه. باهاش راحتتر میشه ارتباط برقرار کرد.

نمیخام شعار بدم. نه اصن همچین قصدی ندارم. فقط دوست دارم بگم که همیشه توی هر مرحله ای از زندگی که هستین خودتون باشین. خود خودتون. نه به خاطر خانواده، نه به خاطر موقعیت خانوادگی، نه به خاطر خجالت و نه به خاطر هزار جور مصلحت دیگه حاضر نشین کاریو انجام بدین که بهش واقعن اعتقادی ندارین. چون وقتی به خودتون میاین میبینین که تو راهی افتادین که ازون به بعدش فقط و فقط تقلید کردنه و دیگه خودتون که نیستین هیچ حالا باید ادای آدمهای دیگه رو هم در بیارین. 

خیلی وختا آدما به خاطر موندن توی یه رابطه تن به یه همچین کاری میدن. براشون یه چیزایی مهمه و یه خط قرمزایی دارن که نمیخان ازش به هیچ نحوی بگذرن بعد دست بر قضا میرسن به یه آدمی که اصن تو اون زمینه با اینا هم عقیده نیست اما حالا به خاطر یکسری شرایط خاصی که داره این آدم خودشو مقید میکنه که هر جور که اون دوست داره رفتار کنه. مثلن میبینی دختره به حجاب داشتن اعتقادی نداره و قبل از آشنایی با این آدم خیلی هم به خودش میرسیده و اهل آرایش بوده اما حالا از بعد آشنایی با فلان پسر کلن از این رو به اون رو شده و اصن ببینیشم نمیشناسیش.

آدم وقتی راحت ارزششهاشو کنار بزاره و نسبت بهشون بی اعتنا بشه یاد میگیره که در مقابل هیچ چیز خیلی پافشاری نکنه. خیلی اهمیت نده. سریع قانع شه. همش بخاد بقیه رو راضی نگه داره در حالیکه خودش از ته دلش راضی نیست و حالش بده. بعد اون آدم اگه یه روز به خودش بیاد همش میخاد سر طرف مقابلش منت بزاره که ببین من این همه فداکاریو به خاطر تو انجام دادم اما تو چی؟ هیچی! تو هیچ کاری به خاطر من نکردی و این میشه سر منشا بقیه ی دعواها و مشکلاتشون.

بیایم یاد بگیریم که بعضی چیزا رو از اول تکلیفشو با خودمون مشخص کنیم. این تکلیف مشخص کردنه این نیست که مثه حیوانات چهارپا روی یک سری اصول احمقانه پافشاری کنیم ها! نه اصن منظورم این نیست. من میگم آقا تو از اول بگو من اینا رو میخام اون یکیا رو نمیخام. والسلام. از حق خودت کوتاه نیا. الکی از اول ادای دختر مهربونا رو در نیار که طرف بخاد سرت زرنگی کنه و بعد فکر کنی که از سادگیت سوء استفاده شده.

حالا این واسه رابطه بود. شما میتونی همینو بسط بدی به محیط کار. وقتی خودت از کارت خوشت نمیاد اما از سر احتیاج و یا شایدم ترس روبرو شدن با شرایط سخت خودتو به یه حداقلی قانع میکنی که بدتر خودتو سرویس میکنه.