زیر و زبر

روز نوشتهای من؛ اینجا میخام از زیر و زبر زندگیم، از فراز و نشیبام بنویسم. ممنونم که به من سر میزنین:)

زیر و زبر

روز نوشتهای من؛ اینجا میخام از زیر و زبر زندگیم، از فراز و نشیبام بنویسم. ممنونم که به من سر میزنین:)

از سری پستهای ویرایش نشده

سختی های راه گاهی کم حوصلهام میکند

گاهی هم انقدر تلخ میشوم که همه را می رنجانم

اما دیگر اینگونه ادامه دادن خسته ام کرده است

می خواهم پر بگشایم

به جاهای نرفته

به ملاقات آدمهای ندیده

راحتتر از کنار قضایا بگذرم

به خودم کمتر سخت بگیرم

بیشتر بخندم

از سری پستهای ویرایش نشده

با خودم کلنجار رفتم که اینو بگم یا نه. میدونین این یه رازه. پس گوشتونو بیارین نزدیک تا فقط خودتون بشنوین و قول بهم بدین. قول شرف که به هیش کی نمیگین. اینکه من کجا میرم وقتی دلم میگیره. میدونین خیلی برام مهمه. بعضی وختا فقط دلم میخاد گورمو گم کنم و ریخت هیشکیو نبینم و این هیشکی یعنی هیشکی. پس اگه چن وختی منو اینجا ندیدین میتونین حدس بزنین کجا منو میتونین پیدا کنین؟ آره درسته دربند!

شنبه که از خواب پا شدم حس کردم که امروز روز کوه رفتنه. مسئله اینجاس که خانواده من یه حس ترسی نسبت به کوه دارن. یه چیز تو این مایه ها که میری پرت میشی پایین و از طرفی خب منم نمیخام کسی نگرانم بشه و به هوای اینکه میخام برم تجریش از خونه زدم بیرون و باورتون نمیشه که چقدر همه چیز عالی بود. رفتم دربند. کلی پیاده روی کردم در حدیکه دیگه پاهام واقعن حس نداشت. باد سردی تو مغزم میپیچید. همیشه همینطوره. کوه، بعد از نوشتن و موسیقی، برای من مسکنه. آرامبخشه. اصن خود دیازپامه. اون باد خنک. واووو. حتی یادآوریش حالمو خوب میکنه. حیف که نمیتونم بیشتر ازین بمونم و مجبورم سریع برگردم پایین و برگردم به سمت خونه وگرنه خیلی ضایع میشه و بعد مجبور میشم به کل بی خیال این برنامه بشم. خلاصه اینکه دارم فک میکنم ازین به بعد باید یه برنامه بریزم حالا که فقط برای پایان نامه میرم دانشگاه و میام و نه درسی دارم نه قربونش برم کاری  میتونم هر هفته یه روز مثلا همین شنبه ها به هوای درس بزنم بیرون و کلی برای خودم عشق و حال کنم. 

همیشه یکی از فانتزیهام این بوده که یه عشقی تو زندگیم باشه که معماری خونده باشه( به خاطر نزدیک بودن رشته خودم به معماری) و هنوزم این فانتزیه سر جاش هست فقط حالا یه آپشن دیگه هم بهش اضافه شده و اونم اینه که طرف اگه هم معمار باشه و هم اهل کوهنوردی اونوقت دیگه چی میشه. احتمالا من از خوشی خودمو از بالای همون کوه پرت کنم پایین و ازین صحبتا. ولی نه حیفه خودمو پرت نمیکنم پایین. به جاش یه برنامه میریزم که هر هفته شنبه ها از کار مرخصی بگیره عوضش صبحونه رو با هم توی کوه بخوریم. اونم چه صبونه ای. چای تازه دم. املت مشتی. نون سنگک. وای وای دلم هوس کرد اصن دهنم آب افتاد. بعدم تو فک کن فضا انقده رمانتیکه من مجردی میرم میام عاشق کوه و تیپ کوهنوردی سایر دوستان میشم حالا اگه با کسی بخام برم که کلن پس میفتم! یعنی میشه که بشه؟ 


از سری پستهای ویرایش نشده

دو هفته ی اخر ترمه. هممون درگیر ارائه و انجام کارای مسخره ی کارگاهیم. حالا این وسط یه سری هم هستن که نون به نرخ روز خورن و رسمن کاری نمیکنن اما سر ارائه همچین کارو ارائه میکنن من که خودم تو کار بودم به شک میفتم که نکنه واقعنی همه کارو خودش کرده. باریکلا چقده زرنگه.

هفته ی پیش سر یه همچین قضیه ای رسمن با همگروهیام داشت دعوا میشد. یه همگروهی من دارم طرف خیلی بچه مثبته اما نمیدونم اعتماد به نفس نداره چیه مشکلش همیشه دوست داره همه باهاش دوست باشن و هیچ وخت هیشکی ناراحت نشه. اخلاق خوبیه اما در طرف مقابل توقع ایجاد میکنه. این آدم اومده بود یه سری کارایی رو کرده بود بعد کاری که خودش انجام داده اسم 6 نفرو از جمله من رد کرده و ازون طرفم توقع داشته که متقابلن کاری که من انجام داده بودم و کس دیگه ای هم کمکم نکرده بود بیام بگم که همه اینا کمک کردن. خب همونطور که حدس زدین من دوزاریم کجه و موقعی که استاد پرسید کار shp رو کی انجام داده من فقط اسم خودمو گفتم و به اینا برخورد. بعد از کلاس پره اومد گفت خانم فلانی من توقع نداشتم فک میکردم شمام اسم ماها رو رد میکنین. منو میگی؟! وای انگار تازه فهمیدم چی شده! در جا از طرف عذرخواهی کردم و گفتم که من اصن حواسم نبوده و نمیخاستم زرنگ بازی دربیارم و اصرار کردم که بیا بریم با استاد صحبت کنیم من خودم میگم که توی فلان کار شرکت نداشتم اسم من اشتباهی رد شده. بعد هی مرام الکی گذاشت که نه و مهم نیس. میگم خب اگه مهم نبود که تو نمیومدی بگی و ادامه قصه.

خلاصه که نزاشت برم پیش استاد. اومدم خونه دیدم نمیتونم هیچ کاری نکنم و دست روی دست بزارم. زنگ زدم به دانشجو دکتراش راست حسینی قضیه رو گفتم. خود دختره هم گفت که من متوجه شده بودم بعضیا سو استفاده میکنن و ازین صحبتا. بعدم اصن به همکلسیم نگفتم که چیکار کردم. حالا این هفته اومدیم سر کلاس استاد خیلی جدی درومد گفت هر کی که کار کرده رو اسمشو رد کنین الکی اسم ندینا  بعد همون موقع دقیقا اون پسر تنبله پا شده میگه نه استاد مطمین باشین چون ما میخایم از کار مقاله دربیاریم همه دارن کار میکنن. دانشجو دکترا هم یه نیگا بهش کرد که یعنی خر خودتی برو شناختمت  خلاصه که خاطره ی شیرینی بود گفتم شادیهامو باهاتون تقسیم کنم 

نذر کتاب!

یکی از دوستای مامانم هست که دخترش با من همدانشگاهیه. طرف، اولای هفته خبر داد که آقا شهر کتاب فرشته برای چارشنبه و پنجشنبه برنامه داریم به اسم نذر کتاب. کتابایی که نمیخایو وردار بیار میخایم ببریم واسه کتابخونه های روستاها. منم که عشق این جور حرکتا. امروز زنگ زدم که خب شمیم جون من دارم میام کجایی؟ میگه ای وای عزیزم ای کاش دو روز پیش میومدی من که امروز نیستم. گفتم مسیله ای نسیتو بگو کجا ببرم بدم. بعد یه جوری گفت که ببر اونجا همکارام هستن ازت میگیرن. حالا مام با کلی همشهری داستان و مجله ی خط خطی رفتیم بعد میبینم هیشکی اونجا نیست. مگیم خب من میخاستم کتاب اهدا کنم اینا رو چیکار کنم پس؟ مسئول کتابفروشی گفت بزارین پشت فلان در خودشون میان میبرن. یه جوری شدم. پیش خودم گفتم یعنی حتی یه نفر نیومد ازم تحویل بگیره. یعنی من حمال بودم حالا باید برم بارو فلان جا زمین بزارم؟ حالا من نمیخام بیاین ازم تشکر کنین یا جلو پام پاشین تعظیم کنین ولی خب میشد که جور دیگه ای رفتار کرد. خلاصه گفتم باشه و گذاشتم. اومدم بیرون زنگ زدم به دوستم میگم فلانی خودت که نیستی دوستاتم هیشکی نبودا! میگه آره قراره کتابا جمع شه ساعت 12 برام بار کنن بفرستن خونه. خلاصه که ته دلم خعلی حال نکردم با این طرز برخورد. شاید بزارین به حساب حساسیتم ولی اگه با دست خودم میبردم کتابخونه ی محلمون اهدا میکردم حتمن احساس بهتری داشتم تا این حالت. انگار که یه باری اضافه بود تو خونه فقط میخاستیم از دستشون راحت شیم. حس میکنم به مجله هام خیانت کردم. خدا منو ببخشه با این کاری که کردم! 

از سری پستهای همینجوری

پدیده ای هست به نام گذر زمان. در واقع پدیده که چی بگم خدمتتون بیشتر عذاب الیم هستن ایشون. به کرات بهم ثابت شده که تنها چیزیه که دردها رو درمون و میکنه و التیام میبخشه. همیشه وختی تو اوج یه قضیه ام و دارم کم میارم سعی میکنم بهش اینجوری فک کنم که عایا دو ماه دیگه، یه سال دیگه یا اصن ده سال دیگه هم همین حسو نسبت به این قضیه دارم یا نه فقط الانه که اینجوری توش گیر افتادم؟! بعد وختی که به جواب میرسم و اکثرن هم متقاعد میشم که فقط الانه که دارم اینجوری باهاش کلنجار میرم خیلی راحت میزارمش کنار.


--------------------------------------------------------------------------- 

آرومم. راضیم و خوشحال. میتونست بهتر ازین باشه. میتونست فاجعه باشه. اما الان همه چیز خوبه. خوشحالم از داشتن این حس. این رضایته باعث میشه هی حرص نزنی که بیشتر بخای. حالمو دوست دارم. ای کاش همیشه همینجور باشم.