ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
قبول دارم که یه سری اخلاقای گند دارم و خدایی روش کار میکنم که درستش کنم. یکی از این موارد که خیلی هم بد نیست( واقعنی بد نیست فقط در مقیاس بزرگ و اونم واسه بقیه اعصاب خورد کنه!) اینه که من روی یکسری قواعد و نظم و ترتیبهایی مغزم گیر میکنه و دیگه خارج از اون اسلوب کار کردن برام تعریف نشده. میدونم دارین میخندین و فکر میکنین که این یعنی چی و خب حالا که چی ولی باور کنین که بعضی وختا سر همین قضیه اطرافیانمو سرویس میکنم.
قضیه اینجوری شرو میشه که من همیشه برای هر چیزی یکسری قواعد و ترتیبهایی دارم و استفاده ازونها باعث میشه که تو اغلب کارهام موفق باشم. اما وختی پای کار گروهی پیش میاد و یا قراره توی یک فعالیتی باشم که بعضی چیزها باید به صورت فی البداهه در من بجوشه تازه متوجه میشم که این نظم خودساخته ی من اینجا داره بی اثر میشه و تاثیری نداره.
الان برلی کار گروهی این ترم استادمون گروهها روترکونده و منو با سه تا پسر انداخته که رسمن با دو تاشون میشه کار کرد. از این دو تا فقط یکیشونه که درسش از من بهتره و اون یکی نه تنها تنبله که حتی دو متر و نیم هم زبون داره. نفر سوم هم که اصن زن داره و سر کار میره دیگه حوصله ی کار گروهیو این صحبتا رو نداره و رسمن کار اونو ما داریم مرامی انجام میدیم! توی این شرایط یه موقعیتهایی پیش میاد که احساس میکنم اون نظم و ترتیبه فقط واسه خودم و نهایتن اون پسر درسخونه جواب میده. دو تای دیگه هم رسمن تعطیلن. میدونین من آدم سازگاریم و اهل دعوا نیستم اما وقتی پای حقم وسط بیاد با کسی رو در واسی ندارم. خب وختی یکی کار نمیکنه باید بهش گفت که به خودش بیاد اینجوری که نمیشه آخه. ولی شرایط گروه این ترم جوریه که بعید میدونم روش من خیلی جواب بده.
خلاصه که الان اول ترمه و هنوز خیلی رومون بهم وا نشده که بخایم حرفی به هم بزنیم و وقعن امیدوارم تا آخر ترم هم به خوبی و صمیمیت پیش بره. ترم آخره دوست دارم ارشدو با یه خاطره ی خوب ببندم نمیخام با دعوا تموم کنم. دوست داشتم بازم با لیلا (همگروهی قبلیم) همگروه شم همش زیر سر این دانشجو دکترای استاده که گروهبندیا رو بهم ریخت. اه دیوونه!