زیر و زبر

روز نوشتهای من؛ اینجا میخام از زیر و زبر زندگیم، از فراز و نشیبام بنویسم. ممنونم که به من سر میزنین:)

زیر و زبر

روز نوشتهای من؛ اینجا میخام از زیر و زبر زندگیم، از فراز و نشیبام بنویسم. ممنونم که به من سر میزنین:)

مردی برای تمامی فصول

گفتم که میخام برم تئاتر. ازون روز تا حالا فرصت نشد بیام اینجا بنویسم از چیزایی که دیدم. خوب این اولین تجربه ی تئاتر دیدن من در کنار خانواده بود و جای شما خالی خیلی هم خوش گذشت. باید بگم عالی نبود ولی واقعن خوش گذشت. بر خلاف اونچه که فکر میکردم فرمان آرا دیالوگهاشو خوب بیان نکرد. وقتی دیالوگ گفتنهای کیانیانو سایرینو آدم میبینه خب طبیعیه که توقعش بره بالا. اما سر جمع خوب بود. چه قدر متن دیالوگها قشنگ بود. یه جا خوندم یکی در تعریف ازش گفت بود دیالوگهای جواهر نشان. الحق و الانصاف که راست گفته بود. 

ماجرا در مورد یکی از پادشاهی انگلیس در قرن 16 هست که میخاد از بیوه ی اسپانیایی برادرش جدا بشه و یه زن دیگه بگیره که خب برای کاتولیکها طلاق گناه محسوب میشه و سر توماس مور در برابر این تصمیم تا پای جونش ایستادگی میکنه و آخرش هم جونشو واسه این قضیه از دست میده. 

2 تا از دیالوگهای خوبی که یادم میان ایناس:


پناه میبرم به خدا از دست مردم ساده ی معمولی.


وقتی سوگند میخوری عین این میمونه که وجدانتو ریختی کف دستت. لای انگشتاتو واز نکن! ( یا یه چیزی تو همین مایه ها)

از سری پستهای همینجوری

مغزم خالیه و الان که دارم اینا رو مینویسم فقط میخام در زمان حال تموم اون چیزی که دارمو ثبت کنم. 


خوبه که آدم بتونه باید و نبایدها رو از زندگی حذف کنه و بتونه جور دیگه ای بودنو زندگی کنه. در واقع عادت نکنه به یه نحوه ی خاصی از زندگی که فقط خودشو به همون محدود کنه و از یه جایی به بعد فقط بر حسب عادت یکسری کارهایی رو انجام بده. اما همیشه باید حد رو نگه داشت. خوبه که برگردی به اصلت. خیلی خوبه. یه حالت رفت و برگشتی باشه تا بتونی اون وسط یه چیزی که به خودت تعلق داره رو پیدا کنی نه اون چیزی که جامعه یا خانواده بهت دیکته کردن. این میشه قدرت فکر کردن و انتخاب در مورد مسایل مهم زندگی. دیگه بچه بازی نیست. دیگه مامانم اینا اینجوری میخان نیست. نه که بخای همه ی قواعد بازی رو بشکنی و همه رو انکار کنی فقط به خاطر اینکه به اون چیزی که میخای برسی. نه. بلکه حتی شده بهتره حفظ ظاهر هم بکنی ولی در اصل کاری که خودت میخای رو جلو ببری. این چیزیه که من یاد گرفتم. برای اینکه اونجوری که خودت دلت میخاد زندگی کنی باید تا حدود زیادی بجنگی و پا پس نکشی. سخته ولی به زحمتش میرزه. باید تو این راه از خیلی چیزا بگذری به موقش اما میتونی به نتیجش امیدوار باشی.


من تئاتر خیلی دوست دارم. عاشق نمایشنامه خوندنم و یکی از مشکلاتم در دوران دانشجویی و حتی همین الان نبودن آدمهای پایه برای رفتن به تئاتر تو دور و بریهام بود. آخه اکثر دوستام هم همین مشکلات منو با همین سطح درگیری دارن. در نتیجه چی میشد که ما بخایم بریم تئاتر. همشم باید یه تایمهایی میرفتیم که تئاتر بیخودا رو میزاشتن و با سلوم و صلوات همه رضایت میدادن که من برم با راضیه فلان تئاترو ببینم و بیام. این دفه به طور اتفاقی خبردار شدم از یک تئاتر بسیار قوی که کارگردانیشو بهمن فرمان آرا به عهده داره. هر کاری کردم دیدم نمیتونم ازش بگذرم. رفتم به مامان اینا گفتم آقا من اول آخرو باید اینو برم شماها با من تئاتر میاین؟ یعنی مامانو میگی!!!! یه نیگاهی کرد و گفت من که خوشم نمیاد حالا انقد اصرار میکنیم بریم. خلاصه که اگه اونم میگفت نه( که نمیتونست چون اونوخت من میخاستم با دوستام برم و چون تئاتر شب بود رسمن ده شب به بعد میومدم) من بازم بلیطا رو گرفته بودم. ووووووووی خیلی خوشحالم. فردا ساعت 7:30 اجراشه تو تالار وحدت. من برم ببینم حتمن میام با طول و تفسیر تعریف میکنم که چه خبرایی بود. 

واقعن تو این موقعیت بهش احتیاج دارم. برم یکم استراحت کنم به مغزم باد بخوره از این حالت گندیدگی دربیاد. 

میشه تموم شه؟

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

باید کاری کنی آروم بگیرم

روزهای من میگذرند. با تو. بی تو. روزهای من پر می شوند از محبت، شادی، خشم، امید، غصه، هیجان و هزار چیز دیگر. همه چیزهای گذشته هست. همان غصه ها و همان شادیها. اما بعضی چیزها جور دیگریست. اعصاب خوردیهایی هست که قبلا نبود و آرامشهایی هست که بازهم قبلا نبود. دوست نداشتم چیزی را تجربه کنم که تا این حد من را در برزخ خواستن و نخواستن یک نفر بگذارد.