زیر و زبر

روز نوشتهای من؛ اینجا میخام از زیر و زبر زندگیم، از فراز و نشیبام بنویسم. ممنونم که به من سر میزنین:)

زیر و زبر

روز نوشتهای من؛ اینجا میخام از زیر و زبر زندگیم، از فراز و نشیبام بنویسم. ممنونم که به من سر میزنین:)

دیوونگی

دیوونگی دارای انواع مختلفیه و در یک تعریف خاص نمیگنجه. یکی از مثالهایی که میتونه این قضیه رو نشون بده اینه که شما سرتون درد میکنه و احساس سنگینی میکنین بعد دارین اتاقتون هم جمع میکنین. در همین اوضاع و احوال یه دفه یه عطر قدیمی که یکی از دوستاتون خریده بوده واستونو میبینین و یه پیس گنده خالی میکنین رو خودتون. دیوونه ی مورد نظر سر دردش به علت استشمام بیش از حد عطر رو به مرگه و متاسفانه عطره هم اصله و هر کاری میکنه نمیپره. 

واسه شفای همه دیوونه ها از ته دل دعا کنیم

موقعیت کاری

صبح یکی از دوستای لیسانسم زنگ زد و خیلی سریع راجع به یه موقعیت کاری باهام صحبت کرد. گفت که یه پروژه ی شهرداریه با این مشخصات حاضری بری کارکنی یا نه؟ والا هرچی دو دو تا چهارتا کردم دیدم با این انتخاب واحد زیبایی که داشتم و برنامه ی پخشم یا دارم میرم سر کلاس یا دارم کارامو میکنم واسه هفته ی بعد. خلاصه با اینکه خیلی دوست داشتم قبولش کنم اما درشرایط فعلی عطاشو به لقاش بخشیدم و گذاشتم این ترم هم به خوبی و خوشی برگزار بشه و از ترم بعد که دیگه تئوری ندارم و فقط و فقط پایان نامس برم سراغ کار پیدا کردن. 

بعد چن تا مشکلم داشت این کاره. اولن که طرف قرارداد با شهرداری بودی و این یعنی اینکه راحت میتونه پوولتو نده چون پارتی نداری باز تو شرکت خصوصی یه سری چیزا مشخصتره. از طرف دیگه هم محل کار منطقه ده بود و هر بار رفتن من به یه جایی که معلوم نیس چقدر قراره توش بمونم یعنی مرگ رسمن. ولی پولش بد نبود.

خلاصه که اینجوری. حالا خدا کنه از ترم بعد که بیکارم تمام موقعیتهام نسوزه و باز یه چیزی حالا نه مشابه این که حتی بهتر از این پیدا بشه برام( همگی بگین ایشالا ) اصن نمیخام خیلی بیکار و علاف باشم و همش یه کنج خونه بشینم چون مطمئنم تو این وضعیت نه تنها کار نمیکنم و درس نمیخونم که حتی دچار افسردگیم میشم 

البته فکر اینجاشو هم کردم. خب اون موقع کلاس فرانسم که سر جاشه. حالا حتمن تا پیدا شدن کار یه کلاس ورزش یا آشپزی هم پیدا میکنم و خوب سر خودمو گرم میکنم. والا این همه درس خوندیم آخرش که چی. بریم چار تا چیز خوشمزه یاد بگیریم حداقل یه موقع خونه تنها بودیم از گشنگی نمیمیریم.

یک ماهگی

در وبلاگ قبلی که بودمو هنوز به اینجا اتراق نکرده بودم چند روز قبل اون اتفاق مهم زده بودم که منتظر یه تغییر مهمم. الان یه ماه ازون برنامه میگذره و وختی بهش نگاه میکنم میبینم خوبه که آدم یه وختایی خیلی برای بعضی تغییرات زیاد سرمایه گذاری نکنه. خوبه بزاره که هر چیزی سر وختش اتفاق بیفته و هول نزنه. از خودم راضیم. الان که بهش نگاه میکنم آرومم و راضی و این خیلی با ارزشه برام.

شروع یک زن، پایان یک مرد

رفتنت دست خودت بود اما برگشتنی تو کار نیست.

خیالت راحت.


این جمله رو باید به آدمایی گفت که هرچن وخت یه بار انگار یادشون میره که چی گفتنو چی کار کردن حالا بعد یه مدت فیلشون یاد هندستون کرده میخان دوباره بیان و از اول شروع کنن. به نظر من اکثر اوقات تو روابط( چه دوستی دختر با دختر چه دوستی دختر با پسر) وقتی یه گسستگی پیش میاد  اگه بخای با طرف دوباره رابطه داشته باشی عین قوری بند زده میشه. دیگه هیچی مثل اولش نیست. آدما از دست هم رنجیدن. ناراحت بودن و توی این مدت یاد گرفتن که بدون هم ادامه بدن و اهمیتی به ناراحتیشون ندن و این تو یه رابطه یعنی فاجعه به نظر من. عین این میمونه که بگی ببین من فهمیدم ناراحت شدیا ولی خب اهمیتی واسم نداره. به جهنم.