زیر و زبر

روز نوشتهای من؛ اینجا میخام از زیر و زبر زندگیم، از فراز و نشیبام بنویسم. ممنونم که به من سر میزنین:)

زیر و زبر

روز نوشتهای من؛ اینجا میخام از زیر و زبر زندگیم، از فراز و نشیبام بنویسم. ممنونم که به من سر میزنین:)

هزار سال بعد

انقدر نیومده بودم اینجا اصن ریخت و قیافه ی وبلاگ یادم رفته بود. چقدر بلاگ اسکای آدم شده این چن وخت :))) خیلی خوشم اومد اصن تشویق شدم دوباره بنویسم. فک کردم احتمالن رمز و اینا یادم رفته باشه. شانسی زدم :دی ولی در کمال تعجب درست بود. وای وای. من یه دوره روز و شب اینجا بودم. نه که حالا خیلی مطالب پر باری نوشته باشم. نه ولی خوب در دوره ی اوج بودم برای خودم :))) این بود که زیاد سر میزدم. الان همون وبلاگ اصلیمم خاک میخوره.

اوووووووف. تا چن وخت دیگه میشه یه سال که اینجا رو زدم.

باید بیشتر بیام. بیشتر بنویسم. از کتابایی که میخونم. از فیلمایی که میبینم. از پایان نامه.


پ.ن 1: ممنونم از چارستاره ی عزیز که تنها کسیه که تو این مدت همچنان بهم سر میزده. مرسی دوستم. ایشالا هر جا هستی سلامت باشی.

پ.ن 2: دلم برای ویرایش نشده ها تنگ شد یهو. واسه نوشتن بی فکر و بدون سانسور.

گشایش کارم آرزوست

تا حالا شده تو کشاکش عقل و دلتون گیر کنین؟ اینکه هر کدومشون از یه طرف شما رو بکشه به سمتی و ندونین چیکار باید بکنین؟ حتی نمیدونم باید چی کار بکنم! به کسی بگم یا نه.

وقتی عقل آدم میگه که ادامه دادن با یه پسر اشتباهه اما پسره انقد میاد و میره که آدمو به شک میندازه... به این فک میکنم نکنه ... 

بعد میگم من که خودمم ته دلم میدونم که اینو نمیخام. اگه باهاش باشم هم به اون خیانت کردم هم به خودم. خود لعنتیشم هر چند وقت یه بار حوصلش که سر میره میاد سراغ من. این دفه خیلی محکم حرفمو زدم. بدون هیچ کوتاه اومدنی. 

خدایا بهم صبر بده.

عشقم تو را فراموش!

یه موقع که خیلی از الان دور نیست شنیدن و خوندن داستانهای عاشقانه برام خیلی عادی بود الان نه تنها عادی نیست که حتی خنده دار هم هست.  فک کنم خیلی تحول بزرگی رخ داده! یا دختره داره خودشو غالب میکنه یا پسره. دو نفر که بهم بیان و عین آدم با هم باشن یافت می نشود. 

از سری پستهای ویرایش نشده

یاد گرفتم بدترین چیزی که باعث سو تفاهم ها میشه توقعه. این که من به تو یه بار یه خوبی کردم و حالا چندین برابر ازت توقع دارم. این که مثلا تو قبلا یه چیزی میخاستی منم بهت دادم و حالا ارث بابامو ازت میخام. تو این نامعادلات همه چی بهم میریزه. 

بد ماجرا ازون جایی شروع میشه که من، خودم ، همون آدم متوقعم. خوب که نگا میکنم می بینم خودم هم خیلی وختا توقع بقیه رو تامین نمی کنم اما نمیدونم چرا نسبت به بقیه این جوریم. مثلا این چن وقت کلیک کردم رو داداشم. که از وقتی زن گرفته و رفته سر خونه زندگیش کلن انگار منو دیگه نمی بینه. حالا هم که داره کم کم پدر میشه و منم میشه عمه مهربونه دیگه هیچی. شاید همون هفته ای یه بار دیدن هم کمتر شه. مثلا زنگ میزنه با مامان حرف میزنه یه کلمه نمیاد بگه که فرناز چه طوره. یا گوشیو بده بهش یه حالی ازش بپرسم. این طوریه که همیشه من زنگ میزنم. وقتی هم زنگ میزنم یا انقد بی حوصلس که در حد 10 کلمه میتونه حرف بزنه. یا خوابه و من با زن داداشم حرف میزنم :)

دلم ازش گرفته. یکی دو دفعه ای گفتم. بهش. شایدم بیشتر. دیگه نمیگم. اینجا نوشتم که تموم شه و بیشتر اذیتم نکنه. یه سری چیزا دو طرفس. تو هم اگه دلت تنگ میشد میتونستی تلاش کنی که بیشتر ارتباط داشته باشی با من.

آره فک کنم اینطوری بهتر باشه. حداقل خودخوری نمیکنم.


از سری پستهای ویرایش نشده

سختی های راه گاهی کم حوصلهام میکند

گاهی هم انقدر تلخ میشوم که همه را می رنجانم

اما دیگر اینگونه ادامه دادن خسته ام کرده است

می خواهم پر بگشایم

به جاهای نرفته

به ملاقات آدمهای ندیده

راحتتر از کنار قضایا بگذرم

به خودم کمتر سخت بگیرم

بیشتر بخندم