زیر و زبر

روز نوشتهای من؛ اینجا میخام از زیر و زبر زندگیم، از فراز و نشیبام بنویسم. ممنونم که به من سر میزنین:)

زیر و زبر

روز نوشتهای من؛ اینجا میخام از زیر و زبر زندگیم، از فراز و نشیبام بنویسم. ممنونم که به من سر میزنین:)

سمفونی ...

دارم سمفونی مردگانو میخونم از عباس معروفی. خیلی معروفه ولی خب تا حالا وقت نشده بود بخونمش. عالیه. ولی در عین حال اعصاب خوردکنم هس ماجراش 

امیدوارم تا آخرش دووم بیارم و ولش نکنم

وبلاگ پوکیدگی

وایییییی!

دیگه اعصاب برام نمونده بود. از صب نمیدونم بلاگ اسکای چه مرگش بود هر کار میکردم نمیتونستم وارد وبلاگ شم. 

الان که اومدما اصن از ذوق دارم میمیرم.

قربون وبلاگ نصفه نیمم برم من

عجیجم، دلم برات یه ذره شده بود.

مثل کف دست

من آدم رکیم و ازوناییم که وقتی کسی ازم چیزی بپرسه تا تهشو تعریف نکنم بی خیال نمیشم. چند وقتیه به این نتیجه رسیدم که هر چی بیشتر حرف بزنی بدتر به ضرر خودته. لزومی نداره در مورد هر چیزی راستشو گفت. چرا گل به خودی بزنیم آخه؟ مگه بقیه همین کارو واسه ما میکنن؟ عمرا! شاید بهتر باشه که بعضی چیزا گفته نشه. حتی بین دوستای صمیمی. بین مادر و دختر. بین خواهر و برادر. توی وبلاگ. حد نگه داشتن کار سختیه چون یه موقعهایی بعضی چیزا قاتی پاتی میشه.

بعضی وقتا این حسو دارم که از صمیمیتم سو استفاده میشه. اما خب من آدم مهربونیم دلیلی برای بدجنسی نمیبینم مگر اینکه دلیلش بهم داده شه! اما یه سریا که خیلی خودشونو زرنگ میدونن این اخلاق منو میزارن به حساب دست و پا چلفتی بودن. اون دسته از دوستان غرق زرنگی و هوش سرشارشون باشن. به امید دیدار

اشارات نظر

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست 

تا اشارات نظر نامه رسان من و توست


میلاد درخشانی گوش بدیم 

به لینک زیر برین( اون بیلبیلکی که باهاش لینک میدی کار نمیکرد وگرنه خودمم بلتم بعله!)

http://www.i7radio.com/mp3/m/milad-derakhshani/esharate-nazar

از سری پستهای ویرایش نشده

با خودم کلنجار رفتم که اینو بگم یا نه. میدونین این یه رازه. پس گوشتونو بیارین نزدیک تا فقط خودتون بشنوین و قول بهم بدین. قول شرف که به هیش کی نمیگین. اینکه من کجا میرم وقتی دلم میگیره. میدونین خیلی برام مهمه. بعضی وختا فقط دلم میخاد گورمو گم کنم و ریخت هیشکیو نبینم و این هیشکی یعنی هیشکی. پس اگه چن وختی منو اینجا ندیدین میتونین حدس بزنین کجا منو میتونین پیدا کنین؟ آره درسته دربند!

شنبه که از خواب پا شدم حس کردم که امروز روز کوه رفتنه. مسئله اینجاس که خانواده من یه حس ترسی نسبت به کوه دارن. یه چیز تو این مایه ها که میری پرت میشی پایین و از طرفی خب منم نمیخام کسی نگرانم بشه و به هوای اینکه میخام برم تجریش از خونه زدم بیرون و باورتون نمیشه که چقدر همه چیز عالی بود. رفتم دربند. کلی پیاده روی کردم در حدیکه دیگه پاهام واقعن حس نداشت. باد سردی تو مغزم میپیچید. همیشه همینطوره. کوه، بعد از نوشتن و موسیقی، برای من مسکنه. آرامبخشه. اصن خود دیازپامه. اون باد خنک. واووو. حتی یادآوریش حالمو خوب میکنه. حیف که نمیتونم بیشتر ازین بمونم و مجبورم سریع برگردم پایین و برگردم به سمت خونه وگرنه خیلی ضایع میشه و بعد مجبور میشم به کل بی خیال این برنامه بشم. خلاصه اینکه دارم فک میکنم ازین به بعد باید یه برنامه بریزم حالا که فقط برای پایان نامه میرم دانشگاه و میام و نه درسی دارم نه قربونش برم کاری  میتونم هر هفته یه روز مثلا همین شنبه ها به هوای درس بزنم بیرون و کلی برای خودم عشق و حال کنم. 

همیشه یکی از فانتزیهام این بوده که یه عشقی تو زندگیم باشه که معماری خونده باشه( به خاطر نزدیک بودن رشته خودم به معماری) و هنوزم این فانتزیه سر جاش هست فقط حالا یه آپشن دیگه هم بهش اضافه شده و اونم اینه که طرف اگه هم معمار باشه و هم اهل کوهنوردی اونوقت دیگه چی میشه. احتمالا من از خوشی خودمو از بالای همون کوه پرت کنم پایین و ازین صحبتا. ولی نه حیفه خودمو پرت نمیکنم پایین. به جاش یه برنامه میریزم که هر هفته شنبه ها از کار مرخصی بگیره عوضش صبحونه رو با هم توی کوه بخوریم. اونم چه صبونه ای. چای تازه دم. املت مشتی. نون سنگک. وای وای دلم هوس کرد اصن دهنم آب افتاد. بعدم تو فک کن فضا انقده رمانتیکه من مجردی میرم میام عاشق کوه و تیپ کوهنوردی سایر دوستان میشم حالا اگه با کسی بخام برم که کلن پس میفتم! یعنی میشه که بشه؟