زیر و زبر

روز نوشتهای من؛ اینجا میخام از زیر و زبر زندگیم، از فراز و نشیبام بنویسم. ممنونم که به من سر میزنین:)

زیر و زبر

روز نوشتهای من؛ اینجا میخام از زیر و زبر زندگیم، از فراز و نشیبام بنویسم. ممنونم که به من سر میزنین:)

سرباز

سرباز خسته و زخمی از راه رسید.

زن از خانه رفته بود.

زخمی که او را در قطار و جنگل و جاده نکشته بود، در خانه کشت.


لعنتی گوشی رو بردار، رسول یونان.


آی اَم آنت فرنـــاز!

خبر خوب و فوری:

بنده به زودی عمه فرناز باحال مهربون خواهم شد. همه اونایی که عمه نمیشن بسوزن 



عمه فرناز در حال داستان خوندن واسه نی نی 

پادشاه فصلها :)

البته که من از پاییز خوشم نمیاد و کوتاه شدن روزا واقعن خسته کننده و عذاب آوره. ولی خب که چی؟ اینا دلایل قانع کننده ای نیس برای اینکه چشممونو روی این همه زیبایی و قشنگی ببندیم. چند روز پیش که از دانشگا میومدم خونه کلی برگای قشنگ جمع کردم و یه شاخه از یه درختو که حرسش کرده بودن پیدا کردم. میوه اش خیلی با مزس شبیه این پرتقال کوچولوها میمونه. خلاصه اینکه نتیجش شد یه پروژه ی 5 دیقه ای که عکسشو در زیر مشاهده میکنین. دیگه با همینا باید زمستونو سر کنم 



ناگهان صلح

گل سرخی در میدان جنگ رویید

سربازان عاشق شدند

دست از ماشه کشیدند

جنگ تمام شد.



--------------

بخشکی شانس، رسول یونان.

نذر کتاب!

یکی از دوستای مامانم هست که دخترش با من همدانشگاهیه. طرف، اولای هفته خبر داد که آقا شهر کتاب فرشته برای چارشنبه و پنجشنبه برنامه داریم به اسم نذر کتاب. کتابایی که نمیخایو وردار بیار میخایم ببریم واسه کتابخونه های روستاها. منم که عشق این جور حرکتا. امروز زنگ زدم که خب شمیم جون من دارم میام کجایی؟ میگه ای وای عزیزم ای کاش دو روز پیش میومدی من که امروز نیستم. گفتم مسیله ای نسیتو بگو کجا ببرم بدم. بعد یه جوری گفت که ببر اونجا همکارام هستن ازت میگیرن. حالا مام با کلی همشهری داستان و مجله ی خط خطی رفتیم بعد میبینم هیشکی اونجا نیست. مگیم خب من میخاستم کتاب اهدا کنم اینا رو چیکار کنم پس؟ مسئول کتابفروشی گفت بزارین پشت فلان در خودشون میان میبرن. یه جوری شدم. پیش خودم گفتم یعنی حتی یه نفر نیومد ازم تحویل بگیره. یعنی من حمال بودم حالا باید برم بارو فلان جا زمین بزارم؟ حالا من نمیخام بیاین ازم تشکر کنین یا جلو پام پاشین تعظیم کنین ولی خب میشد که جور دیگه ای رفتار کرد. خلاصه گفتم باشه و گذاشتم. اومدم بیرون زنگ زدم به دوستم میگم فلانی خودت که نیستی دوستاتم هیشکی نبودا! میگه آره قراره کتابا جمع شه ساعت 12 برام بار کنن بفرستن خونه. خلاصه که ته دلم خعلی حال نکردم با این طرز برخورد. شاید بزارین به حساب حساسیتم ولی اگه با دست خودم میبردم کتابخونه ی محلمون اهدا میکردم حتمن احساس بهتری داشتم تا این حالت. انگار که یه باری اضافه بود تو خونه فقط میخاستیم از دستشون راحت شیم. حس میکنم به مجله هام خیانت کردم. خدا منو ببخشه با این کاری که کردم!